یا حبیب الباکین
یا حبیب الباکین
قسمت پانزدهم (آخر)
...
تا خانه ی جدیدت را با آمبولانس آمدم . وقتی کنار خانه ات رسیدم ، دردم خیلی بیش تر شده بود . از تو کمک خواستم ؛ کمکم کردی ! تابوتت را آوردند . اگر بابا هادی نبود ، شاید چند بار افتاده بودم زمین . سیّد جان ! بابا هادی خیلی پیر شده بود ! خیلی شکسته شده بود ! ... کنار خانه ات نشستیم . سیّد جان فقط ده ماه و ده روز از زندگی ات را با تو شریک بودم ! فقط ده ماه و ده روز توی خانه ی دنیایی مان زندگی کردی ! چقدر سریع به خانه ی ابدی ات رفتی !
"یا علی علیه السلام !"
پیکر کفن پوشت را از توی تابوت در آوردند و به دست رسول و عمّار که توی خانه ات بودند ، دادند . برای آخرین بار صورتت را دیدم . سیّد جان ! باور کن خیلی نورانی شده بودی ! نتوانستم تحمل کنم . نتوانستم ببینم که سنگ لحد را روی صورتت می گذارند . سرم را گذاشتم روی شانه ی بابا هادی و لبه ی کتش را کشیدم . بابا هادی داد زد :" آمبولانس خبر کنین ! دخترم از دست رفت !" گفته بودم که چقدر همه شبیه تو شده بودند ، نه ؟!
همه ی این ها را الآن یادم آمده . الآن که زینب را بغل کرده ام و می خاوهم برای اولین بار شیرش بدهم . الآن که ساعت هشت شب است . الآن که عکست را از زیر بالش در میاورم . الآن که عکس دو نفره مان را می بینم . الآن که عکس دونفره ای را می بینم که خون تو رویش خشک شده . الآن که عکسی را می بینم که تو موقع دیدنش به "خدا" رسیدی !
تقدیم به شهدای مدافع حرم و شهید علی خلیلی
ب.
پنج شنبه 27 رمضان هزار و چهارصد و سی و هشت هجری قمری
اول تیر ماه هزار و سی صد و نود و شش
قسمت پانزدهم (آخر)
...
تا خانه ی جدیدت را با آمبولانس آمدم . وقتی کنار خانه ات رسیدم ، دردم خیلی بیش تر شده بود . از تو کمک خواستم ؛ کمکم کردی ! تابوتت را آوردند . اگر بابا هادی نبود ، شاید چند بار افتاده بودم زمین . سیّد جان ! بابا هادی خیلی پیر شده بود ! خیلی شکسته شده بود ! ... کنار خانه ات نشستیم . سیّد جان فقط ده ماه و ده روز از زندگی ات را با تو شریک بودم ! فقط ده ماه و ده روز توی خانه ی دنیایی مان زندگی کردی ! چقدر سریع به خانه ی ابدی ات رفتی !
"یا علی علیه السلام !"
پیکر کفن پوشت را از توی تابوت در آوردند و به دست رسول و عمّار که توی خانه ات بودند ، دادند . برای آخرین بار صورتت را دیدم . سیّد جان ! باور کن خیلی نورانی شده بودی ! نتوانستم تحمل کنم . نتوانستم ببینم که سنگ لحد را روی صورتت می گذارند . سرم را گذاشتم روی شانه ی بابا هادی و لبه ی کتش را کشیدم . بابا هادی داد زد :" آمبولانس خبر کنین ! دخترم از دست رفت !" گفته بودم که چقدر همه شبیه تو شده بودند ، نه ؟!
همه ی این ها را الآن یادم آمده . الآن که زینب را بغل کرده ام و می خاوهم برای اولین بار شیرش بدهم . الآن که ساعت هشت شب است . الآن که عکست را از زیر بالش در میاورم . الآن که عکس دو نفره مان را می بینم . الآن که عکس دونفره ای را می بینم که خون تو رویش خشک شده . الآن که عکسی را می بینم که تو موقع دیدنش به "خدا" رسیدی !
تقدیم به شهدای مدافع حرم و شهید علی خلیلی
ب.
پنج شنبه 27 رمضان هزار و چهارصد و سی و هشت هجری قمری
اول تیر ماه هزار و سی صد و نود و شش
۲.۵k
۲۷ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.