پارت
#پارت4
ماهنقرهای
از زبان ا/ت
کسی تکونم داد که با وحشت از خواب بلند شدم...
نفس نفس زنان بهش چشم دوختم...
-چی...شده؟ چهخبره!؟
-بانو.. وقت رفته...
با تعجب نگاش کردم
-اما این موقع شب؟
-بله... باید الان بریم تا کسی متوجهتون نشه...
فورا بلند شدم...
شنلی که دستش بودو بالا گرفت...
-کمکتون میکنم بپوشیدش...
شنل کلاه دارو دورم انداخت و مشغول بستن بند هاش شد...
-تنها میریم؟؟
- راستشو بخواین اونا فقط اجازه ورود یک همراه رو به ما دادن...
و منم قبول کردم که باهاتون باشم... ولی چون راه طولانیه و خطرناک، نامه ای ارسال کردیم که اونا خودشون برامون سرباز بفرستن....
-سری تکون دادم که کلاهو رو سرم گذاشت و بدون معطلی دستمو کشید تا به بیرون بریم...
با عجله از به طرف خروجی میرفتیم ....
با دوز صدای ارومی گفتم:
-چرا انقد پنهونی میریم؟!
-چون هیچ کسی ازین ازدواج خبر نداره حتی وزیران...
-چطور ممکنه!؟
-این بخاطر حفظ جون خود شماس...
-مطمعنی برای ولیعهد نیس؟
همون موقع مرده سیاه پوشی که صورتش کاملا پوشیده بود جلومون ظاهر شد
هر دو با وحشت به هم نگا کردیم....
- فرستاده ای از طرف ولیعهدمم... اسبت بیرون از قصر آمادس...
-نفسی سر آسودگی کشیدم...
-بریم....
جویونگ دستمو دوباره قفل دستش کرد و دنبال خودش کشیدم...
لحظه ای چشمم به قبر مادرم افتاد...
ایستادم که هردو به سمتم برگشتن...
- بانو...چیزی رو جا گذاشتین؟
-میخوام برم پیش مادرم....
-اما...
اون همراه نزدیک شد...
-داریم به صبح نزدیک میشیم... اینجوری بیرون رفتن از شهر خیلی سخت میشه...
دستای جویونگ رو فشردم و بهش زل زدم
- خودتم خوب میدونی که دیگه معلوم نیس بتونم به اینجا برگردم... پس...
جلوش زانو زدم و دستامو به حالت التماس کردم...
-ازتون خواهش میکنم...
جویونگ فورا بلندم کرد رو به همراه گفت:
-خیلی زود تموم میشه...
با کمی تردید گفت؛
-خیل خب باشه...
........
جلوی قبر مادرم نشستم... دستی روی خاکش کشیدم و به خونه سنگی کوچیکی که کنار قبرش بود زل زدم...
اونو برای من ساخته...
میگفت هر وقت که از خدا چیزی برای تو میخوام به یک سنگ میگم و میزارمش رو قبلیا... اما چن سالی میشه که اون خونه سنگی تکون نخورده...
-میبینی مامان؟ میبینی زندگیمو؟باید با کسی ازدواج کنم که حتی اسمشم نمیدونم چیه!
عجیبه نه؟معلومه که عجیبه..
مامان... میشه واسم ازون بالا دعا کنی؟
میشه دعا کنی که زندگیم اونجوری که میخوام بشه...میشه دعا کنی که اذیت نشم؟
اصلا میدونی چیه؟ من از بابا خیلی دلخورم...
چون منو مجبور به این ازدواج کرد...
مطمئنم اگه تو بودی نمیزاشتی همچین تصمیمی بگیره... اما.. الان؟
.....
خماری؟😂
شرط پارت بعد
۱۰۰ کامنت🙃
ماهنقرهای
از زبان ا/ت
کسی تکونم داد که با وحشت از خواب بلند شدم...
نفس نفس زنان بهش چشم دوختم...
-چی...شده؟ چهخبره!؟
-بانو.. وقت رفته...
با تعجب نگاش کردم
-اما این موقع شب؟
-بله... باید الان بریم تا کسی متوجهتون نشه...
فورا بلند شدم...
شنلی که دستش بودو بالا گرفت...
-کمکتون میکنم بپوشیدش...
شنل کلاه دارو دورم انداخت و مشغول بستن بند هاش شد...
-تنها میریم؟؟
- راستشو بخواین اونا فقط اجازه ورود یک همراه رو به ما دادن...
و منم قبول کردم که باهاتون باشم... ولی چون راه طولانیه و خطرناک، نامه ای ارسال کردیم که اونا خودشون برامون سرباز بفرستن....
-سری تکون دادم که کلاهو رو سرم گذاشت و بدون معطلی دستمو کشید تا به بیرون بریم...
با عجله از به طرف خروجی میرفتیم ....
با دوز صدای ارومی گفتم:
-چرا انقد پنهونی میریم؟!
-چون هیچ کسی ازین ازدواج خبر نداره حتی وزیران...
-چطور ممکنه!؟
-این بخاطر حفظ جون خود شماس...
-مطمعنی برای ولیعهد نیس؟
همون موقع مرده سیاه پوشی که صورتش کاملا پوشیده بود جلومون ظاهر شد
هر دو با وحشت به هم نگا کردیم....
- فرستاده ای از طرف ولیعهدمم... اسبت بیرون از قصر آمادس...
-نفسی سر آسودگی کشیدم...
-بریم....
جویونگ دستمو دوباره قفل دستش کرد و دنبال خودش کشیدم...
لحظه ای چشمم به قبر مادرم افتاد...
ایستادم که هردو به سمتم برگشتن...
- بانو...چیزی رو جا گذاشتین؟
-میخوام برم پیش مادرم....
-اما...
اون همراه نزدیک شد...
-داریم به صبح نزدیک میشیم... اینجوری بیرون رفتن از شهر خیلی سخت میشه...
دستای جویونگ رو فشردم و بهش زل زدم
- خودتم خوب میدونی که دیگه معلوم نیس بتونم به اینجا برگردم... پس...
جلوش زانو زدم و دستامو به حالت التماس کردم...
-ازتون خواهش میکنم...
جویونگ فورا بلندم کرد رو به همراه گفت:
-خیلی زود تموم میشه...
با کمی تردید گفت؛
-خیل خب باشه...
........
جلوی قبر مادرم نشستم... دستی روی خاکش کشیدم و به خونه سنگی کوچیکی که کنار قبرش بود زل زدم...
اونو برای من ساخته...
میگفت هر وقت که از خدا چیزی برای تو میخوام به یک سنگ میگم و میزارمش رو قبلیا... اما چن سالی میشه که اون خونه سنگی تکون نخورده...
-میبینی مامان؟ میبینی زندگیمو؟باید با کسی ازدواج کنم که حتی اسمشم نمیدونم چیه!
عجیبه نه؟معلومه که عجیبه..
مامان... میشه واسم ازون بالا دعا کنی؟
میشه دعا کنی که زندگیم اونجوری که میخوام بشه...میشه دعا کنی که اذیت نشم؟
اصلا میدونی چیه؟ من از بابا خیلی دلخورم...
چون منو مجبور به این ازدواج کرد...
مطمئنم اگه تو بودی نمیزاشتی همچین تصمیمی بگیره... اما.. الان؟
.....
خماری؟😂
شرط پارت بعد
۱۰۰ کامنت🙃
- ۱۳.۷k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط