🍁Part 43🍁
🍁Part_43🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
رفتیم بالا تو اتاق لباس عوض کردیم
دستامونو شستیم شام خوردیم و
اسنپ گرفتیم رفتیم فرودگاه برای استقلال😁😂
✨️نیم ساعت بعد✨️
رسیدیم بعد یه ربع پروازشون نشست دست تکون دادیم واسشون اونام اومدن سمت ما
آرش:سلاااااممم...بعد همرو بغل کردم
متین:سلااااام چطورینننن؟؟...بعد نیکارو بغل کردمو ب بقیه دست دادم😁😂😂
مهناز:خوش اومدین
متین:بوی ايران میاد
نیکا:چون اینجا ایرانه الاغ
متین:عه وا راس میگی😐😂
آرش:متین زیادی اونجا بهش خوش گذشته جای نیکا خالی بود😁😂😂
نیکا:با اخم ب متین نگاه کردم...متیننن
متین:داره شوخی میکنه عموووو این چ کاریه؟نیکا الان باور میکنه
آرش:😂
متین:خاله اونجا وقتی من میرفتم بیرون عمو هم با من بود اونجا هم پر بود از...دستمو ب نشونه دعا بردم بالا گفتم...استغفرالله توبه توبه
دیانا:متینننن دهنت سرویس😂😂😂
مهناز:واسه عمو آرش دارم فقط الان غذاتون یخ میکنه بریم خونه اونجا در مورد این موضوع صحبت میکنیم
دیانا:صحبت میکنیم و با عاقایون برخورد میشه ک دیگه تکرار نکن😌😂😂
بقیه:😐
✨️خونه✨️
مهناز:متیییین ااارشش(با صدای بلند ولی ملایم)
الان سرد میشه بیاین بخورین دسته ر بدین ب دیانا و نیکا بسع دیگه زیاد بازی کردین آرش تو دیگه پنجاه سالته بازی میکنی؟
آرش:اومدیم چقد غر میزنی سهیلا...بعد ب بقیه ک نشسته بودن کنارم چشمک زدم😁😂😂😂
دیانا:ای وای😐😂😂
متینیکا:عمووو☹️
آرش:😁😁
مهناز:آرششششششششش(با داد و جیغ)
آرش:غلط کردم ب خدا پرده گوشم پاره شد😣
مهناز:حق نداری شام بخوری
دیانا:دیدم دارن بحث میکنن دسته بازی رو از دست بابا کشیدم متینم دسته رو داد ب نیکا و با بابا رفتن شام بخورن ما ک خوردیم بعد رفتیم فرودگاه
خلاصه اونشبم ب خوبی گذشت و متین و نیکا اجبار مامان و بابا و من موندن خونه ما
✨️صبح روز بعد✨️
با صدا زدنای مکرر نیکا تو گوشم بیدار شدم
نیکا:بز کوهی پاشو با بچه ها میخوایم بریم کوه عصرم میخوایم بریم مهمونی
عه پاشو دیگه گاووووو گوساله الاغ😠
دیانا:ارسلانم میاد؟(با صدای خیلی گرفته و خوابالو از زیر پتو)
ارسلان:آره منم میام پاشو جوجه
دیانا:یه دفعه از خواب پاشدم پریدم بغل ارسلان...ارسییی کجا بودییی دلم واست تنگ شده بود☹️🥺🥺...کلی بوسش کردم😂
ارسلان:فداتشم❤️
❤️❤️❤️
بچه ها لایک کنید اگه میخواید رمان جدید ب زودی پست شه🥺❤️🥺
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
رفتیم بالا تو اتاق لباس عوض کردیم
دستامونو شستیم شام خوردیم و
اسنپ گرفتیم رفتیم فرودگاه برای استقلال😁😂
✨️نیم ساعت بعد✨️
رسیدیم بعد یه ربع پروازشون نشست دست تکون دادیم واسشون اونام اومدن سمت ما
آرش:سلاااااممم...بعد همرو بغل کردم
متین:سلااااام چطورینننن؟؟...بعد نیکارو بغل کردمو ب بقیه دست دادم😁😂😂
مهناز:خوش اومدین
متین:بوی ايران میاد
نیکا:چون اینجا ایرانه الاغ
متین:عه وا راس میگی😐😂
آرش:متین زیادی اونجا بهش خوش گذشته جای نیکا خالی بود😁😂😂
نیکا:با اخم ب متین نگاه کردم...متیننن
متین:داره شوخی میکنه عموووو این چ کاریه؟نیکا الان باور میکنه
آرش:😂
متین:خاله اونجا وقتی من میرفتم بیرون عمو هم با من بود اونجا هم پر بود از...دستمو ب نشونه دعا بردم بالا گفتم...استغفرالله توبه توبه
دیانا:متینننن دهنت سرویس😂😂😂
مهناز:واسه عمو آرش دارم فقط الان غذاتون یخ میکنه بریم خونه اونجا در مورد این موضوع صحبت میکنیم
دیانا:صحبت میکنیم و با عاقایون برخورد میشه ک دیگه تکرار نکن😌😂😂
بقیه:😐
✨️خونه✨️
مهناز:متیییین ااارشش(با صدای بلند ولی ملایم)
الان سرد میشه بیاین بخورین دسته ر بدین ب دیانا و نیکا بسع دیگه زیاد بازی کردین آرش تو دیگه پنجاه سالته بازی میکنی؟
آرش:اومدیم چقد غر میزنی سهیلا...بعد ب بقیه ک نشسته بودن کنارم چشمک زدم😁😂😂😂
دیانا:ای وای😐😂😂
متینیکا:عمووو☹️
آرش:😁😁
مهناز:آرششششششششش(با داد و جیغ)
آرش:غلط کردم ب خدا پرده گوشم پاره شد😣
مهناز:حق نداری شام بخوری
دیانا:دیدم دارن بحث میکنن دسته بازی رو از دست بابا کشیدم متینم دسته رو داد ب نیکا و با بابا رفتن شام بخورن ما ک خوردیم بعد رفتیم فرودگاه
خلاصه اونشبم ب خوبی گذشت و متین و نیکا اجبار مامان و بابا و من موندن خونه ما
✨️صبح روز بعد✨️
با صدا زدنای مکرر نیکا تو گوشم بیدار شدم
نیکا:بز کوهی پاشو با بچه ها میخوایم بریم کوه عصرم میخوایم بریم مهمونی
عه پاشو دیگه گاووووو گوساله الاغ😠
دیانا:ارسلانم میاد؟(با صدای خیلی گرفته و خوابالو از زیر پتو)
ارسلان:آره منم میام پاشو جوجه
دیانا:یه دفعه از خواب پاشدم پریدم بغل ارسلان...ارسییی کجا بودییی دلم واست تنگ شده بود☹️🥺🥺...کلی بوسش کردم😂
ارسلان:فداتشم❤️
❤️❤️❤️
بچه ها لایک کنید اگه میخواید رمان جدید ب زودی پست شه🥺❤️🥺
۶.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.