🍁Part 44🍁
🍁Part_44🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
ارسلان:دنبال کارای کانادا بودم ک دو روز دیگه بریم🥹🥹🥹
دیانا:واااای خیلی خوبهههه🥹
ارسلان:بمیرم واسه ذوقت😘
متین:نیکا عشقم فضا عاشقانس بهتره مکانو ترک کنیم داره +18 میشه😁
اردیا:آره زود تر برید😂
❣متین❣
رفتیم و در اتاقو بستیم...نیکا قشنگم
نیکا:ها چیه
متین:ها چیه بگو جانم عشقم☹️😐
نیکا:با لحنی ک سعی میکردم توش محبت باشه گفتم...جانم عشقم چیزی شده؟؟
متین:آخی نه چیزی نشده فقط
نیکا:(با نگرانی)فقط😰
متین:فقط خیلی..دیوانه وار..عاشقتم...بعد لبمو گذاشتم رو لبش اولش شکه شد ولی بعد همراهیم کرد
زیاد طول نکشید ک یه دفعه وسط لب گرفتن ما در اتاق باز شدو اردیا اومدن و اون صحنه رو دیدن
نیکا سریع خودشو ازم جدا کرد و صاف وایساد و منم همینطور ولی اونا خیلی ریلکس با یه لبخند پر مهر بهمون نگاه کردن و رفتن😐
نیکا:دیا لبات بدجور باد کرده
دیانا:اگه ما الان نیومده بودیم ک لبای تو بادکنک شده بود😂
🦉دیانا🦉
بابام ک شرکته مامانم کو ارسلان؟
ارسلان:بابات مامانتو برده بیرون اینجوری متین واسم تعریف کرد بردش ک از دلش دربیاره سهیلا خانمی در کار نیس😂
دیانا:شت😐😐😂😂😂😂
ارسلان:برو بپوش الان دیر میشه دیام
دیانا:آخی من دیای توعم؟...و بعد ارسلان یه لبخند ک متونستم حسش کنم ک توش پر از عشقه بهم زد و منم ازونجای دور شدمو رفتم دست و صورتمو شستمو لباس مناسب کوه نوردی پوشیدمو تقریبا آماده بودم فق یا رژ مونده بود از بین سه تا از رژام رژ هلویی رو زدمو رفتم پایین😐😐😑
نشستیم تو ماشین من جلو نشستم متینیکا عقب
یع لحظه اومدم ک تو آینه موهامو درس کنم متوجه صندلی عقب شدم نیکا دراز کشیده بود و سرشو گذاشته بود رو پای متین و خواب بود متینم خواب بود دلم واسشون پرکشید اینقد ک ناز خوابیده بودن🥹🥺🥺❤️
ارسلان:آخی چه ناز خوابیدن🥺❤️🫤🥲
دیانا:ننه ذوق مرگ شدممممم🥺🥺😂❤️
ارسلان:دیانا تو الان رژ هلویی زدی آره؟؟😈
دیانا:نه رژ شلیلی زدم🤣
ارسلان:عهههههه ک اینطور باشه یکم دیگه راه مونده بزار برسیم😌😌
دیانا:الان پاکش میکنم حواسم نبود باید رژ جیگری بزنم❤️🥲😂😂
ارسلان:هعی خداا
دیانا:ارشیییییی🥺🥺
ارسلان:جااااانممممم عزیزم جانممم دیا هر روز دارم دیوونه تر میشم از دسته تو☹️❤️😘
دیانا:گشنمه...بعد دستمو گذاشتم رو دلم ب نشونه گشنگی😐
ارسلان:الان کيک و آبمیوه میگریم بخوریم باهم
دیانا:باشه
✨️5 مین بعد✨️
ارسلان:الان اينجا میگیرم وایسا
دیانا:بعد رفتن ارسلان متین بیدار شد
متین:چیشد چرا وایسادیم؟(خواب آلود)
دیانا:ارسلان رفته خوراکی بگیره بخوریم
متین:عاها
دیانا:تو چرا نخوابیدی؟
متین:چون ماشین وایساد🙄
دیانا:وا خب وایسه😐😂...نیکا بیدار شد
نیکا:دیا ارسلان کو
دیانا:رفته خوراکی بگیره بخوریم
نیکا:عوک(در حال کش اومدن و خمیازه کشیدن)
متین:ساعت چنده؟
دیانا: 10:05
متین:ما چند حرکت کردیم؟
دیانا: 8:45
متین:عا عوک
دیانا:...ارسلان با دست پر اومد نشست تو ماشینو پلاستیک هارو داد عقب دست متین و یه پلاستیکم داد دست من خیلی زیاد بودن
✨️چند مین بعد✨️
ارسلان:خوراکی هارو همینجا بخورین ک بعد بریم بالا
فقط اول کيک و آبمیوه هارو بخورین ک دل خالی چیپس و پفک نخوریم
✨️چند دیقه بعد✨️
🦇ارسلان🦇
رفتیم بالای کوه ک یه دفعه دیانا سرش گیج رفت و داشت می افتاد ک رو هوا گرفتمش
دیانا:ارسلااان(با صدای بیحال)
متین:ای وای چی شدی دیانا
نیکا:آجیییی خوبیی😰😰😰
ارسلان:عشقم دیانام(با صدای ناراحت و نگران)
دیانا:ارسلااااان...و خاموشی
ارسلان:سریع دیانارو بغل کردمو گذاشتم تو ماشین نیکا نشست پیش دیانا رو صندلی عقب سر دیانا رو گذاشت رو سرش و متینم پیش من نشسته بود و هی ب من میگف چیزی نیس و منم گاز میدادم خیلی نگرانش شده بودمممم ای خدااا
❤️❤️❤️
لایک کنید و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🙃🙂💘
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
ارسلان:دنبال کارای کانادا بودم ک دو روز دیگه بریم🥹🥹🥹
دیانا:واااای خیلی خوبهههه🥹
ارسلان:بمیرم واسه ذوقت😘
متین:نیکا عشقم فضا عاشقانس بهتره مکانو ترک کنیم داره +18 میشه😁
اردیا:آره زود تر برید😂
❣متین❣
رفتیم و در اتاقو بستیم...نیکا قشنگم
نیکا:ها چیه
متین:ها چیه بگو جانم عشقم☹️😐
نیکا:با لحنی ک سعی میکردم توش محبت باشه گفتم...جانم عشقم چیزی شده؟؟
متین:آخی نه چیزی نشده فقط
نیکا:(با نگرانی)فقط😰
متین:فقط خیلی..دیوانه وار..عاشقتم...بعد لبمو گذاشتم رو لبش اولش شکه شد ولی بعد همراهیم کرد
زیاد طول نکشید ک یه دفعه وسط لب گرفتن ما در اتاق باز شدو اردیا اومدن و اون صحنه رو دیدن
نیکا سریع خودشو ازم جدا کرد و صاف وایساد و منم همینطور ولی اونا خیلی ریلکس با یه لبخند پر مهر بهمون نگاه کردن و رفتن😐
نیکا:دیا لبات بدجور باد کرده
دیانا:اگه ما الان نیومده بودیم ک لبای تو بادکنک شده بود😂
🦉دیانا🦉
بابام ک شرکته مامانم کو ارسلان؟
ارسلان:بابات مامانتو برده بیرون اینجوری متین واسم تعریف کرد بردش ک از دلش دربیاره سهیلا خانمی در کار نیس😂
دیانا:شت😐😐😂😂😂😂
ارسلان:برو بپوش الان دیر میشه دیام
دیانا:آخی من دیای توعم؟...و بعد ارسلان یه لبخند ک متونستم حسش کنم ک توش پر از عشقه بهم زد و منم ازونجای دور شدمو رفتم دست و صورتمو شستمو لباس مناسب کوه نوردی پوشیدمو تقریبا آماده بودم فق یا رژ مونده بود از بین سه تا از رژام رژ هلویی رو زدمو رفتم پایین😐😐😑
نشستیم تو ماشین من جلو نشستم متینیکا عقب
یع لحظه اومدم ک تو آینه موهامو درس کنم متوجه صندلی عقب شدم نیکا دراز کشیده بود و سرشو گذاشته بود رو پای متین و خواب بود متینم خواب بود دلم واسشون پرکشید اینقد ک ناز خوابیده بودن🥹🥺🥺❤️
ارسلان:آخی چه ناز خوابیدن🥺❤️🫤🥲
دیانا:ننه ذوق مرگ شدممممم🥺🥺😂❤️
ارسلان:دیانا تو الان رژ هلویی زدی آره؟؟😈
دیانا:نه رژ شلیلی زدم🤣
ارسلان:عهههههه ک اینطور باشه یکم دیگه راه مونده بزار برسیم😌😌
دیانا:الان پاکش میکنم حواسم نبود باید رژ جیگری بزنم❤️🥲😂😂
ارسلان:هعی خداا
دیانا:ارشیییییی🥺🥺
ارسلان:جااااانممممم عزیزم جانممم دیا هر روز دارم دیوونه تر میشم از دسته تو☹️❤️😘
دیانا:گشنمه...بعد دستمو گذاشتم رو دلم ب نشونه گشنگی😐
ارسلان:الان کيک و آبمیوه میگریم بخوریم باهم
دیانا:باشه
✨️5 مین بعد✨️
ارسلان:الان اينجا میگیرم وایسا
دیانا:بعد رفتن ارسلان متین بیدار شد
متین:چیشد چرا وایسادیم؟(خواب آلود)
دیانا:ارسلان رفته خوراکی بگیره بخوریم
متین:عاها
دیانا:تو چرا نخوابیدی؟
متین:چون ماشین وایساد🙄
دیانا:وا خب وایسه😐😂...نیکا بیدار شد
نیکا:دیا ارسلان کو
دیانا:رفته خوراکی بگیره بخوریم
نیکا:عوک(در حال کش اومدن و خمیازه کشیدن)
متین:ساعت چنده؟
دیانا: 10:05
متین:ما چند حرکت کردیم؟
دیانا: 8:45
متین:عا عوک
دیانا:...ارسلان با دست پر اومد نشست تو ماشینو پلاستیک هارو داد عقب دست متین و یه پلاستیکم داد دست من خیلی زیاد بودن
✨️چند مین بعد✨️
ارسلان:خوراکی هارو همینجا بخورین ک بعد بریم بالا
فقط اول کيک و آبمیوه هارو بخورین ک دل خالی چیپس و پفک نخوریم
✨️چند دیقه بعد✨️
🦇ارسلان🦇
رفتیم بالای کوه ک یه دفعه دیانا سرش گیج رفت و داشت می افتاد ک رو هوا گرفتمش
دیانا:ارسلااان(با صدای بیحال)
متین:ای وای چی شدی دیانا
نیکا:آجیییی خوبیی😰😰😰
ارسلان:عشقم دیانام(با صدای ناراحت و نگران)
دیانا:ارسلااااان...و خاموشی
ارسلان:سریع دیانارو بغل کردمو گذاشتم تو ماشین نیکا نشست پیش دیانا رو صندلی عقب سر دیانا رو گذاشت رو سرش و متینم پیش من نشسته بود و هی ب من میگف چیزی نیس و منم گاز میدادم خیلی نگرانش شده بودمممم ای خدااا
❤️❤️❤️
لایک کنید و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🙃🙂💘
۸.۱k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.