🍁Part 45🍁
🍁Part_45🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
بعد از پنج دیقه رسیدیم ی درمانگاه همون اطراف
دیانا رو بلند کردمو بردمش سریع داخل
بهش سرم وصل کردن
خیلی نگرانش بودم اینقد نگران بودم ک چن بار نزدیک بود گریه کنم
نیم ساعت بعد دیانا بهوش اومد و پرستار اومد بیرون
ارسلان:میتونم ببینمش؟
پرستار:بله فقط قبلش برید پیش دکتر
ارسلان:چشم...نیکا داشت اروم اروم گریه میکرد و متین آرومش میکرد بعد متین ب پرستار گف
متین:ما میتونیم بریم داخل
پرستار:بله بفرمایید
متین:ممنون
ارسلان:در اتاق دکتره رو زدمو رفتم تو
دکتر:سلام
ارسلان:سلام
دکتر:بشینید خواهش میکنم
ارسلان:نشستمو دکتر گف
دکتر:خانومت حالش خوبه مشکلی نداره فقط
ارسلان:فقط😰
دکتر:یکم قلبش ضعیف شده و بدنش هم خیلی ضعیفه لطفا خیلی ازش مواظبت کن
ارسلان:با این حرفش داشتم بغض میکردم يواش بلند شدم ک برم ولی با صدای دکتر متوقف شدم از بلند شدن
دکتر:عاقای...
ارسلان:کاشی
دکتر:عاقای کاشی ایشون چیزی خوردن ک بهشون نسازه؟
ارسلان:نه فقط امروز کيک و آبمیوه خورده
دکتر:ازین ب بعد حواستونم ب تاریخ پاکت های خوراکی باشه مث اینکه مسموم شدن
ارسلان:یعنی چی پس چرا بقیه مسموم نشدیم؟
دکتر:احتمال فقط مال خانوم شما مسموم بوده البته ن دوتاشون یا کيک مسموم بوده یا آبمیوه ب هر حال مواظب باشید
ارسلان:چشم...از اتاق خارج شدمو رفتم تو اتاق پیش دیانا نیکا دست دیانا رو دستش گرفته بود و و نوازش میکرد من ک رفتم تو اتاق نیکا اومد کنار و متین گف
متین:دیانا کوچولومون گشنشه
ارسلان:دیانا فقط کوچولوی خودمهههه🥺...رفتم لپشو بوسیدم
متین:دیانا کوچولویه داداش متینش😌❤️😅...بعد لپشو کشیدم
ارسلان:پس نیکا هم آبجی کوچولوی منه...رفتم بغلش کردم ک اونم بغلم کرد
دیانا:متین دادش بیا بغلم کن منم بغلت کنم😕
متین:بیا بغلم کوچولو
ارسلان:آخیییی صحنه ی خواهر برادری❤️☹️🥹
دیانا:از بغل متین اروم اومدم بیرون و گفتم...ارشیییییی کی مرخش(مرخص😕😐😂) میشم؟🥺🥺گشنمه🥺😕
ارسلان:متین نیکا برید بیرون یه دیقه...متین بهم یه چشمک زد و نیکا رو بغل کردو برد
دیانا:چلااااااا؟؟🥺
ارسلان:لبمو گذاشتم رو لبشو یه بوسه ی محکم و داغ نشوندم رو لبش و اروم گردنشو بوسیدمو گفتم...میرم کارای ترخیصتو انجام بدمو بگم دکتر بیاد سرمتو بکشه ... بعد با یه چشمک شیطون رفتم بیرون و کارای ترخیص رو کردم و دکتر سرم رو از دست دیانا کشید و دیانا رو کول کردمو رفتیم تو ماشین و ب سمت خونه حرکت کردیم
✨️دو ساعت بعد✨️
❤️❤️❤️
لایک کنید و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
بعد از پنج دیقه رسیدیم ی درمانگاه همون اطراف
دیانا رو بلند کردمو بردمش سریع داخل
بهش سرم وصل کردن
خیلی نگرانش بودم اینقد نگران بودم ک چن بار نزدیک بود گریه کنم
نیم ساعت بعد دیانا بهوش اومد و پرستار اومد بیرون
ارسلان:میتونم ببینمش؟
پرستار:بله فقط قبلش برید پیش دکتر
ارسلان:چشم...نیکا داشت اروم اروم گریه میکرد و متین آرومش میکرد بعد متین ب پرستار گف
متین:ما میتونیم بریم داخل
پرستار:بله بفرمایید
متین:ممنون
ارسلان:در اتاق دکتره رو زدمو رفتم تو
دکتر:سلام
ارسلان:سلام
دکتر:بشینید خواهش میکنم
ارسلان:نشستمو دکتر گف
دکتر:خانومت حالش خوبه مشکلی نداره فقط
ارسلان:فقط😰
دکتر:یکم قلبش ضعیف شده و بدنش هم خیلی ضعیفه لطفا خیلی ازش مواظبت کن
ارسلان:با این حرفش داشتم بغض میکردم يواش بلند شدم ک برم ولی با صدای دکتر متوقف شدم از بلند شدن
دکتر:عاقای...
ارسلان:کاشی
دکتر:عاقای کاشی ایشون چیزی خوردن ک بهشون نسازه؟
ارسلان:نه فقط امروز کيک و آبمیوه خورده
دکتر:ازین ب بعد حواستونم ب تاریخ پاکت های خوراکی باشه مث اینکه مسموم شدن
ارسلان:یعنی چی پس چرا بقیه مسموم نشدیم؟
دکتر:احتمال فقط مال خانوم شما مسموم بوده البته ن دوتاشون یا کيک مسموم بوده یا آبمیوه ب هر حال مواظب باشید
ارسلان:چشم...از اتاق خارج شدمو رفتم تو اتاق پیش دیانا نیکا دست دیانا رو دستش گرفته بود و و نوازش میکرد من ک رفتم تو اتاق نیکا اومد کنار و متین گف
متین:دیانا کوچولومون گشنشه
ارسلان:دیانا فقط کوچولوی خودمهههه🥺...رفتم لپشو بوسیدم
متین:دیانا کوچولویه داداش متینش😌❤️😅...بعد لپشو کشیدم
ارسلان:پس نیکا هم آبجی کوچولوی منه...رفتم بغلش کردم ک اونم بغلم کرد
دیانا:متین دادش بیا بغلم کن منم بغلت کنم😕
متین:بیا بغلم کوچولو
ارسلان:آخیییی صحنه ی خواهر برادری❤️☹️🥹
دیانا:از بغل متین اروم اومدم بیرون و گفتم...ارشیییییی کی مرخش(مرخص😕😐😂) میشم؟🥺🥺گشنمه🥺😕
ارسلان:متین نیکا برید بیرون یه دیقه...متین بهم یه چشمک زد و نیکا رو بغل کردو برد
دیانا:چلااااااا؟؟🥺
ارسلان:لبمو گذاشتم رو لبشو یه بوسه ی محکم و داغ نشوندم رو لبش و اروم گردنشو بوسیدمو گفتم...میرم کارای ترخیصتو انجام بدمو بگم دکتر بیاد سرمتو بکشه ... بعد با یه چشمک شیطون رفتم بیرون و کارای ترخیص رو کردم و دکتر سرم رو از دست دیانا کشید و دیانا رو کول کردمو رفتیم تو ماشین و ب سمت خونه حرکت کردیم
✨️دو ساعت بعد✨️
❤️❤️❤️
لایک کنید و اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔💔 بزار
۷.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.