پارت سی و سوم
#پارت_سیو_سوم
_نمیدونم حکمتش چیه که اینطور فهمیدی
ولی باور کن همه چیز اتفاقی بوده
_هه
خیلی شبیه فیلماس
چی اتفاقی بوده؟
_پناه من چهارسال تو اون دانشگاه درس خوندم ولی نفهمیدم تو انقدر بهم نزدیکی
_غیر قابل باورِ!
_حتی روز اول که اومدی بوفه،قبل از اینکه بیام جلو ندیدمت
اینو از اونجایی میتونی باور کنی که فقط با کژال حرف میزدم
که حتی فکر کردم جزوه مالِ اونه
_رهام...
نفس عمیقی کشید و گفت
_جانم
_میشه بهم فرصت بدی؟
_میترسم به ضرر خودم تموم شه
_ولی تو هرچقدر تلاش کنی بازم اگه بخواد همه چیز خراب شه میشه
_من نمیذارم بشه
_ولی این تصمیمِ توئه
_فردا چه ساعتی و کجا ببینمت؟...
نباید میرفتم
من حالا که فهمیده بودم عشقم رهامِ با یکبار نگاه کردن به چهرش همه چیز یادم میرفت
من جنگیدن بلد بودم اما نه بخاطر رهام
پسرِ خانوادهای که مادرم سالها ازشون کینه داشت
با فکر کردن به همهی اینها با لحنی قاطع گفتم
_نمیخوام ببینمت...
عصبی و کلافه بود اما با همون آرامش همیشگی گفت
_ولی تو همیشه ادعا میکردی عاشقمی
_آره دقیقا چون عاشقتم نمیخوام ببینمت
_اوکی
فقط مدارکمو میخوام
لازم دارمشون
_شنبه کلاس دارم
میدم به کژال بده بهت
_پناه!...
همون لحظه مامان صدام زد و من برای فرار از اصرارهای رهام گفتم
_مامانم کار داره
فعلا...
و بدون انتظار برای جواب،تلفن رو قطع کردم
شنبه بعد از تموم شدن کلاس پوشه مدارکش رو دادم به کژال و گفتم
_من این روزا خیلی سرم شلوغه
آرینم به مدارکش نیاز داره
باهاش هماهنگ کنم تو میبری جلوی دانشگاه بدی بهش؟...
کژال با چشمهایی درشت شده از تعجب گفت
_بسمالله
خودت فهمیدی چی گفتی؟
_وا کژال حوصله ندارما
فقط بگو آره یا نه
_تو داری با من میای تا ایستگاه تاکسیا
بعد آرینم میخواد بیاد همونجا روبروی دانشگاه
بعد میگی وقت ندارم تو مدارکشو بده بهش؟!...
عصبی شدم و با صدایی بلندتر گفتم
_منه بدبخت از دوستم شانس نیوردم بخدا
هربار هرکاری بخوای برام انجام بدی تا ته ماجرا رو نفهمی بله رو نمیگی
_اوهع
چته خب؟!
حالا چرا زدین به تیپُتاپِ هم؟
_یعنی خودت گفتی خودتم نتیجه گرفتی دیگه؟
_قربونت برم مادر
آخه تو تابلویی که...
و بعد دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت
_بینوا دروغ گفتنم بلد نیست...
سکوت کردم و با فاصله ازش به راهم ادامه دادم که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_یعنی چه اتفاقی میتونه آجیِ عاشقِ منو انقدر بهم بریزه؟...
با تمام وجود سعی میکردم مانعی قوی برای ورود اشکهام باشم
با لحنی بغضآلود گفتم
_کژال بهم کمک کن
چی میشه چندتا برگه رو ببری بدی بهش؟...
_نمیدونم حکمتش چیه که اینطور فهمیدی
ولی باور کن همه چیز اتفاقی بوده
_هه
خیلی شبیه فیلماس
چی اتفاقی بوده؟
_پناه من چهارسال تو اون دانشگاه درس خوندم ولی نفهمیدم تو انقدر بهم نزدیکی
_غیر قابل باورِ!
_حتی روز اول که اومدی بوفه،قبل از اینکه بیام جلو ندیدمت
اینو از اونجایی میتونی باور کنی که فقط با کژال حرف میزدم
که حتی فکر کردم جزوه مالِ اونه
_رهام...
نفس عمیقی کشید و گفت
_جانم
_میشه بهم فرصت بدی؟
_میترسم به ضرر خودم تموم شه
_ولی تو هرچقدر تلاش کنی بازم اگه بخواد همه چیز خراب شه میشه
_من نمیذارم بشه
_ولی این تصمیمِ توئه
_فردا چه ساعتی و کجا ببینمت؟...
نباید میرفتم
من حالا که فهمیده بودم عشقم رهامِ با یکبار نگاه کردن به چهرش همه چیز یادم میرفت
من جنگیدن بلد بودم اما نه بخاطر رهام
پسرِ خانوادهای که مادرم سالها ازشون کینه داشت
با فکر کردن به همهی اینها با لحنی قاطع گفتم
_نمیخوام ببینمت...
عصبی و کلافه بود اما با همون آرامش همیشگی گفت
_ولی تو همیشه ادعا میکردی عاشقمی
_آره دقیقا چون عاشقتم نمیخوام ببینمت
_اوکی
فقط مدارکمو میخوام
لازم دارمشون
_شنبه کلاس دارم
میدم به کژال بده بهت
_پناه!...
همون لحظه مامان صدام زد و من برای فرار از اصرارهای رهام گفتم
_مامانم کار داره
فعلا...
و بدون انتظار برای جواب،تلفن رو قطع کردم
شنبه بعد از تموم شدن کلاس پوشه مدارکش رو دادم به کژال و گفتم
_من این روزا خیلی سرم شلوغه
آرینم به مدارکش نیاز داره
باهاش هماهنگ کنم تو میبری جلوی دانشگاه بدی بهش؟...
کژال با چشمهایی درشت شده از تعجب گفت
_بسمالله
خودت فهمیدی چی گفتی؟
_وا کژال حوصله ندارما
فقط بگو آره یا نه
_تو داری با من میای تا ایستگاه تاکسیا
بعد آرینم میخواد بیاد همونجا روبروی دانشگاه
بعد میگی وقت ندارم تو مدارکشو بده بهش؟!...
عصبی شدم و با صدایی بلندتر گفتم
_منه بدبخت از دوستم شانس نیوردم بخدا
هربار هرکاری بخوای برام انجام بدی تا ته ماجرا رو نفهمی بله رو نمیگی
_اوهع
چته خب؟!
حالا چرا زدین به تیپُتاپِ هم؟
_یعنی خودت گفتی خودتم نتیجه گرفتی دیگه؟
_قربونت برم مادر
آخه تو تابلویی که...
و بعد دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت
_بینوا دروغ گفتنم بلد نیست...
سکوت کردم و با فاصله ازش به راهم ادامه دادم که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_یعنی چه اتفاقی میتونه آجیِ عاشقِ منو انقدر بهم بریزه؟...
با تمام وجود سعی میکردم مانعی قوی برای ورود اشکهام باشم
با لحنی بغضآلود گفتم
_کژال بهم کمک کن
چی میشه چندتا برگه رو ببری بدی بهش؟...
۴.۷k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.