جدید
ازدواج اجباری
پارت57
هانا"
با گریه نشستم رو زمین..
تهیونگ یقه جونگ کوک رو گرفت.. که سهون رسید..
سهون: چه خبرههه.. ولش کن..
سهون جداشون کرد و با تعجب به من زل زد..
سهون: باز چیکار کردی تو..؟
هانا: الکی.. الکی عصبانی میشه.. ههههق..
دستمو گرفت و بلندم کرد..
"اتــــــــاق سهــــــون"
سهون: یه لحظه صبر کن.. تو؟ خواستی که بشی رل اریکا.. میدونی اریکا وسط، مهمونی چه کارای فاکی میکنه؟
هانا: اریکا باید عقل داشته باشه که من نامزد کیم.. اونا بی خود شلوغش کردن..
سهون: عهه.. پشیمونم نیستی..
هانا: نه نیستم.. من حرف بدی نزدم.. اخه مگه واقعیه؟
سهون: برو ازشون عذرخواهی کن و بگو این فقط یه شوخیه..
یهو اتیشم زیاد تر شد و بلند داد زدم و با گریه گفتم..
هانا: چرااااا؟ چرااا من؟ من همش باید ازاون عذرخواهی کنم حقو بدم به شما؟ منم ادمم.. بفهمین..
که در با شتاب باز شد و دوتاشون اومدن تو..
کوک: باز که صداتو گذاشتی رو سرت..
ته: هانا بس کن.. فکر باحالی نبوود..
کوک: عیب نداره هانا دلش واسه یه چیزایی تنگ شده..
هانا: نههه..
کوک: پاشو..
بزور بلندم کرد و منم گریه و جیغ میزدم..
هانا: نه نههه.. ولم کن..
سهون: جونگ کوووک.. ولش کن میخوای چیکار کنی؟
ته: اذیت.. فکر کرده منم اینجا بوقم و وای میستم تماشا میکنم..(فعلا که این بوود.. توهین نباشه برا خندش گفتم)
هانا: باشه.. ببخشید.. هههق..
که یهو ولم کرد و از اتاق رفت بیرون..
کوک"
اعصابم خورد بود.. از یه طرف چرا دارم خودم باعث گریه هاش بشم و از یه طرف چزا دوستم نداره.. چرا نمیتونم باهاش مهربون باشم.. منو برای خودش هیولا کرده.. چزا همش از دست من اذیت میشه..
هانا"
ساعت نزدیکای 2بعد از ظهر بود..
خدمتکار: ناهار حاضره بفرمایید..
هانا: هوم.. میام..
از جام بلند شدم و رفتم بیرون..
چهارتاشون نشسته بودن..
سهون: بیا هانا..
کوک: بیا اینجا بشین..
یک صندلی رو دادم کنار همونجا نشستم..
هانا: همینجا خوبه..
سهون: اوه..
اریکا: بیاین فراموش کنیم امروز چیشد ها؟(هم همشم تقصیر اریکا بود)
ته: بیا تو هم بی خیال دوست پسر شو اینجوری بهتره..
اریکا: فقط امشب..
سهون: اریکا لطفا..
اریکا: تهیونگ برای بار هزارم خواهش خواهش..
ته: برای بار هزارم.. دوست پسر هر کی بشم دوست پسر تو نمیشم..
هانا: عیبی نداره اگه برای منه ولش کن.. بی خیال..
سهون: تهیونگ یه جوری حرف میزنی انگار میخوای ابجیه منوکیص کنی..
با دستم محکم زد رومیز..
هانا: میشه تمومش کنین؟
کوک: من غذا نمیخوام اشتها ندارم..
جونگ کوک از جاش بلند شدو رفت اون طرف نشست و تلویزیون رو روشن کرد..
اریکا: عهه.. امروز چتونه شماها.. هانا معلوم هست داری چیکار میکنی؟
هانا: اره همش تقصیر منه.. بیا بیا منو بزن.. جونگ کوووووککک.. بیا منو تنبیه کن میرم تواتاق.. زود بیای..
عصبانی از جام بلند شدم و به نگاهای شوکه کننده ای که سمتم بود توجه نکردم و رفتم سمتش..
اریکا: تنبیه؟
ته: اوففف.. این دختره داره پر رو میشه..
کنترل رو برداشتم وخاموش کردم ودستش رو گرفتم..
هانا: پاشو.. بیا بهمم رحم نکن.. باشه؟
کوک: هانا..
هانا: پاشوو میگم.. نزار پشیمون شم جونگ کوک..
ته: هانا خفه شو دیگه..
هانا: نمیخوام مگه اجازه من دست توعه.. تو هم برو اریکا چیه دیگه فقط یه کیصه همین.. عیب نداره..
ته: هههفف.. بچه ها من میرم خداحافظ..
اریکا: صبر کنن.. هانا تو واقعا از تهیونگ خوشت میاد؟
هانا: نه کی گفته؟ هه.. پس چرا با جونگ کوک نامزد کردم؟
تهیونگ بدون توجه به من از اونجا رفت بیرون و سهون و اریکا دنبالش رفتن..
روی دسته مبل نشستم و باحالت تمسخر گفتم..
هانا: هه.. از کی تاحالا انقدر مهم شده؟
کوک: تو جدی بودی؟
هانا: چی؟
یهو از اون طرف مبل افتاد و پخش زمین شدم..
کوک: خوبی؟
هانا: اوفف سرمم..
کوک: حواست کجاست؟
دستمو با مظلومی دراز کردم که بگیره و بلندم کنه..
اومد و نشست صورتش رو نزدیکم کرد..
قلبم تند میزد..
کوک: گفتی که بیام تو اتاق..
خودمو کشیدم عقب و روی زمین کشون کشون ازش دور شدم..
کوک: کجا؟
پامو گرفت و کشید..
کوک: وقتی یه حرفی میزنی باید تا تهشم وایسی نه؟
پارت57
هانا"
با گریه نشستم رو زمین..
تهیونگ یقه جونگ کوک رو گرفت.. که سهون رسید..
سهون: چه خبرههه.. ولش کن..
سهون جداشون کرد و با تعجب به من زل زد..
سهون: باز چیکار کردی تو..؟
هانا: الکی.. الکی عصبانی میشه.. ههههق..
دستمو گرفت و بلندم کرد..
"اتــــــــاق سهــــــون"
سهون: یه لحظه صبر کن.. تو؟ خواستی که بشی رل اریکا.. میدونی اریکا وسط، مهمونی چه کارای فاکی میکنه؟
هانا: اریکا باید عقل داشته باشه که من نامزد کیم.. اونا بی خود شلوغش کردن..
سهون: عهه.. پشیمونم نیستی..
هانا: نه نیستم.. من حرف بدی نزدم.. اخه مگه واقعیه؟
سهون: برو ازشون عذرخواهی کن و بگو این فقط یه شوخیه..
یهو اتیشم زیاد تر شد و بلند داد زدم و با گریه گفتم..
هانا: چرااااا؟ چرااا من؟ من همش باید ازاون عذرخواهی کنم حقو بدم به شما؟ منم ادمم.. بفهمین..
که در با شتاب باز شد و دوتاشون اومدن تو..
کوک: باز که صداتو گذاشتی رو سرت..
ته: هانا بس کن.. فکر باحالی نبوود..
کوک: عیب نداره هانا دلش واسه یه چیزایی تنگ شده..
هانا: نههه..
کوک: پاشو..
بزور بلندم کرد و منم گریه و جیغ میزدم..
هانا: نه نههه.. ولم کن..
سهون: جونگ کوووک.. ولش کن میخوای چیکار کنی؟
ته: اذیت.. فکر کرده منم اینجا بوقم و وای میستم تماشا میکنم..(فعلا که این بوود.. توهین نباشه برا خندش گفتم)
هانا: باشه.. ببخشید.. هههق..
که یهو ولم کرد و از اتاق رفت بیرون..
کوک"
اعصابم خورد بود.. از یه طرف چرا دارم خودم باعث گریه هاش بشم و از یه طرف چزا دوستم نداره.. چرا نمیتونم باهاش مهربون باشم.. منو برای خودش هیولا کرده.. چزا همش از دست من اذیت میشه..
هانا"
ساعت نزدیکای 2بعد از ظهر بود..
خدمتکار: ناهار حاضره بفرمایید..
هانا: هوم.. میام..
از جام بلند شدم و رفتم بیرون..
چهارتاشون نشسته بودن..
سهون: بیا هانا..
کوک: بیا اینجا بشین..
یک صندلی رو دادم کنار همونجا نشستم..
هانا: همینجا خوبه..
سهون: اوه..
اریکا: بیاین فراموش کنیم امروز چیشد ها؟(هم همشم تقصیر اریکا بود)
ته: بیا تو هم بی خیال دوست پسر شو اینجوری بهتره..
اریکا: فقط امشب..
سهون: اریکا لطفا..
اریکا: تهیونگ برای بار هزارم خواهش خواهش..
ته: برای بار هزارم.. دوست پسر هر کی بشم دوست پسر تو نمیشم..
هانا: عیبی نداره اگه برای منه ولش کن.. بی خیال..
سهون: تهیونگ یه جوری حرف میزنی انگار میخوای ابجیه منوکیص کنی..
با دستم محکم زد رومیز..
هانا: میشه تمومش کنین؟
کوک: من غذا نمیخوام اشتها ندارم..
جونگ کوک از جاش بلند شدو رفت اون طرف نشست و تلویزیون رو روشن کرد..
اریکا: عهه.. امروز چتونه شماها.. هانا معلوم هست داری چیکار میکنی؟
هانا: اره همش تقصیر منه.. بیا بیا منو بزن.. جونگ کوووووککک.. بیا منو تنبیه کن میرم تواتاق.. زود بیای..
عصبانی از جام بلند شدم و به نگاهای شوکه کننده ای که سمتم بود توجه نکردم و رفتم سمتش..
اریکا: تنبیه؟
ته: اوففف.. این دختره داره پر رو میشه..
کنترل رو برداشتم وخاموش کردم ودستش رو گرفتم..
هانا: پاشو.. بیا بهمم رحم نکن.. باشه؟
کوک: هانا..
هانا: پاشوو میگم.. نزار پشیمون شم جونگ کوک..
ته: هانا خفه شو دیگه..
هانا: نمیخوام مگه اجازه من دست توعه.. تو هم برو اریکا چیه دیگه فقط یه کیصه همین.. عیب نداره..
ته: هههفف.. بچه ها من میرم خداحافظ..
اریکا: صبر کنن.. هانا تو واقعا از تهیونگ خوشت میاد؟
هانا: نه کی گفته؟ هه.. پس چرا با جونگ کوک نامزد کردم؟
تهیونگ بدون توجه به من از اونجا رفت بیرون و سهون و اریکا دنبالش رفتن..
روی دسته مبل نشستم و باحالت تمسخر گفتم..
هانا: هه.. از کی تاحالا انقدر مهم شده؟
کوک: تو جدی بودی؟
هانا: چی؟
یهو از اون طرف مبل افتاد و پخش زمین شدم..
کوک: خوبی؟
هانا: اوفف سرمم..
کوک: حواست کجاست؟
دستمو با مظلومی دراز کردم که بگیره و بلندم کنه..
اومد و نشست صورتش رو نزدیکم کرد..
قلبم تند میزد..
کوک: گفتی که بیام تو اتاق..
خودمو کشیدم عقب و روی زمین کشون کشون ازش دور شدم..
کوک: کجا؟
پامو گرفت و کشید..
کوک: وقتی یه حرفی میزنی باید تا تهشم وایسی نه؟
۲۴.۷k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.