جدی
ازدواج اجباری
پارت 55
هانا"
یهو با بغض نگاشون کردم که همشون زدن زیر خنده..
اریکا: خب اخه کی دلش میاد تو رو بزنه هانااا.. خخخ
سهون: چی رفتی تو موضوع هاا..
بکی: چاگیااا.. خیلی باحال میشی.. مث الان..
هانا: شماها منو مسخره کردین؟
کوک: نه میخوای جدی بکنیم..
هانا: نه واقعا حالم از تک تکون.. بهم خورد..
از جام بلند شدم..
ته: هانایااا.. بس کن دیگه..
صندلی رو با پام زدم کنار که افتاد.. خیلی عصبی رفتم توی اتاق و خودم و انداختم رو تخت..
جونگ کوک اومد تو و دستشو گذاشت روی شونم و فشار داد..
هانا: نکن..
بیشتر فشار داد و جیغ زدم..
هانا: عاااااای.. نکن میگم..
کوک: عصبی نبااش.. بهت نمیاد..
هانا: بروو.. لطفا.
کوک: هانا
هانا: برووو..
از روی تخت بلند شدو چند دیقه بعد رفتنش رو حس کردم..
هانا: هههف..
نشستم روی تخت و به امروز فکر کردم..
خسته بودم..
چرا کسی درکم نمیکنه.. اصلا کسی تونست خودشو بزاره جای من..؟
بیخیال همه چیز چشام گرم شد و همونجا خوابم برد..
فرداش وقتی بیدار شدم کنارم جونگ کوک خواب بود...
با بیحوصلگی لحاف رو کنار زدم و بلند شدم..
حسابی گشنه و تشنه بودم..
موهام شلحته شده بود و توی این لباسم راحت نبودم..
از اتاق رفتم بیرون که صدای چند نفر رو حس کردم.. عجیب بود.. انگار مهمون بودن..
کنجکاو از بالا به پایین زل زدم..
بازم مایه دااار..! اینا دیگه چند تا عمارت دارن؟
خواستم یه قدم دیگه بردارم که یکی دستموگرفت ومانع رفتم شد..
برگشتم و با سهون چشم تو چشم شدم..
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رومو کرذم اون طرف..
هانا: چیه؟
سهون: امروز روال نمیای.. خوبی؟
هانا: عالیم.. با حرفای دیشبیتون الان حالم توپه توپه.. حرف دیگه؟!
سهون: اووه.. دختر تو چقدر عصبی شدی.. کیوت بیشتر بهت میومد..
هانا: ممنونم از نظراتتون..
سهون: درستت میکنم..
هانا: هه ههه.. راتو بگیر بروو.. ببیییین.. فکر کردی چون هر کاره ی جونگ کوکی که درست نفهمیدم چیکارشی.. هر کاری دلت میخواد میتونی انجام بدی؟ نه خیر..
سهون: نه.. میگم با این وضع نرو.. خوشگل مثل همیشه.. اها.. برو جای اریکا هر چی بخای تو اتاقش هست.. از لوازم ارایش و لباسای خوشگل و سکس*ی بگیییر.. تا ماسک و لباس ز*یر..
یهو با پام محکم زدم به پاش... چند قدم رفتم عقب..
هانا: صداتو ببر.. فکر کردی من خرم؟
سهون: اخخ.. فکر نکردم قطعا خری..
هانا: خر خودتی.. گاااو..
سهون: اوفف.. تموم شد؟
بدون توجه بهش رفتم سویس و برگشتم..
رفتم توی اتاق..
جونگ کوک بیدار شد..
بدون توجه بهش لباسم رو در اوردم.. با تعجب بهم نگاه میکرد.. گیج میزد..
کوک: داری چیکار میکنی؟
هانا: روتو بگیر اون ور میخوام لباسم رو عوض کنم.
کوک: عا...
از جاش بلند شدو اومد جلوی اینه.. منم کنار اینه لباسم رو پوشیدم..
هانا: اگه دلت میخواد و اذیت نیستی بفرما بیروون..
یه نگاه ریز و سردی بهم کرد و اروم گفت..
کوک: اوک..
از اتاق رفت بیرون و یه نفس راحت کشیدم..
دامنم رو پوشیدم و استایلم رو تغییر دادم..
لوازم های ارایشیم رواز توی کیفم برداشتم و یکم به خودم رسیدم..
هانا: هاناااا.. این دفعه با استایل خفن ودارکت برو بیرون ببین چی میشه.. خخخ.. فقط به پا مختو نزنن..
از پنجره به بیرون نگاه کردم و دستامو مشت کردمو با ذوق گرفتم سمتش..
هانا: فایتینگ!
هانا: اهم اهم.. من کیوت نیستم..
خودمو جمع و جور کردم..
گوشیم روگذاشتم توی کیفم و از اتاق اومدم بیرون..
هم زمان با من اریکا هم اومد..
اونم با استایل رسمی..
اریکا: هاااای.. چطوری با نمک..
اه این روزا چقدر چقدر مردم فاکی شدن!
هانا: با نمک؟
اریکا: اوو.. استایلو.. انگار یکی دیگه شدی..
هانا: خوب فهمیدی..
اریکا: ببین تهیونگ همون پسره ی رو مخ.. دوستت.. دیشب بعد رفتنت بازی کردیم.. و اینجوری شد که اون اومد توی اتاق من.. مثلا گفت نمیترسه.. چون اتاق من ترسناک بود و اومد جلوی پنجره خوابید.. برو بهش یه سر بزن ببین زنده ی؟ سرما نخورده..
با شنیدن این حرف حرصم در اومد... اون چرا باید بیاد تو اتاق اریکا بخوابه؟ چرا جونگ کوک و تهیونگ انقدر به اریکا نزدیک میشن؟
هانا: تو کجا میری؟
اریکا: عامم.. پایین کار دارم.. مهمونام اومدن.. باز برمیگردم میام لباسامو عوض میکنم و برای خوش گذرونی.. اماده میشم.. خخخ.. میای تو هم؟
هانا: کجا؟
اریکا: بارر..
هانا: چییی؟ میدونن؟ چرا انقدر نترسی توو..
اریکا: عزیزم.. تازه وارد.. دلبرکم سن خودتو با من مقایسه نکن.. من نزدیک سه چهار ساله که تو این کارم.. و بقیه هم اطلاع دارن..
خیلی ازش خوشم نمیومد.. من.. منی که یکسره با دوستام به خوش گذرونی بودیم.. الان اریکا منو یه جیزه دیگه شناخته.. دختر مثبت و کیوت و مهربون و ناز نازی.. و عر عروو..
هانا: اوکی میام.. خواستی بری خبرم کن.
پارت 55
هانا"
یهو با بغض نگاشون کردم که همشون زدن زیر خنده..
اریکا: خب اخه کی دلش میاد تو رو بزنه هانااا.. خخخ
سهون: چی رفتی تو موضوع هاا..
بکی: چاگیااا.. خیلی باحال میشی.. مث الان..
هانا: شماها منو مسخره کردین؟
کوک: نه میخوای جدی بکنیم..
هانا: نه واقعا حالم از تک تکون.. بهم خورد..
از جام بلند شدم..
ته: هانایااا.. بس کن دیگه..
صندلی رو با پام زدم کنار که افتاد.. خیلی عصبی رفتم توی اتاق و خودم و انداختم رو تخت..
جونگ کوک اومد تو و دستشو گذاشت روی شونم و فشار داد..
هانا: نکن..
بیشتر فشار داد و جیغ زدم..
هانا: عاااااای.. نکن میگم..
کوک: عصبی نبااش.. بهت نمیاد..
هانا: بروو.. لطفا.
کوک: هانا
هانا: برووو..
از روی تخت بلند شدو چند دیقه بعد رفتنش رو حس کردم..
هانا: هههف..
نشستم روی تخت و به امروز فکر کردم..
خسته بودم..
چرا کسی درکم نمیکنه.. اصلا کسی تونست خودشو بزاره جای من..؟
بیخیال همه چیز چشام گرم شد و همونجا خوابم برد..
فرداش وقتی بیدار شدم کنارم جونگ کوک خواب بود...
با بیحوصلگی لحاف رو کنار زدم و بلند شدم..
حسابی گشنه و تشنه بودم..
موهام شلحته شده بود و توی این لباسم راحت نبودم..
از اتاق رفتم بیرون که صدای چند نفر رو حس کردم.. عجیب بود.. انگار مهمون بودن..
کنجکاو از بالا به پایین زل زدم..
بازم مایه دااار..! اینا دیگه چند تا عمارت دارن؟
خواستم یه قدم دیگه بردارم که یکی دستموگرفت ومانع رفتم شد..
برگشتم و با سهون چشم تو چشم شدم..
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رومو کرذم اون طرف..
هانا: چیه؟
سهون: امروز روال نمیای.. خوبی؟
هانا: عالیم.. با حرفای دیشبیتون الان حالم توپه توپه.. حرف دیگه؟!
سهون: اووه.. دختر تو چقدر عصبی شدی.. کیوت بیشتر بهت میومد..
هانا: ممنونم از نظراتتون..
سهون: درستت میکنم..
هانا: هه ههه.. راتو بگیر بروو.. ببیییین.. فکر کردی چون هر کاره ی جونگ کوکی که درست نفهمیدم چیکارشی.. هر کاری دلت میخواد میتونی انجام بدی؟ نه خیر..
سهون: نه.. میگم با این وضع نرو.. خوشگل مثل همیشه.. اها.. برو جای اریکا هر چی بخای تو اتاقش هست.. از لوازم ارایش و لباسای خوشگل و سکس*ی بگیییر.. تا ماسک و لباس ز*یر..
یهو با پام محکم زدم به پاش... چند قدم رفتم عقب..
هانا: صداتو ببر.. فکر کردی من خرم؟
سهون: اخخ.. فکر نکردم قطعا خری..
هانا: خر خودتی.. گاااو..
سهون: اوفف.. تموم شد؟
بدون توجه بهش رفتم سویس و برگشتم..
رفتم توی اتاق..
جونگ کوک بیدار شد..
بدون توجه بهش لباسم رو در اوردم.. با تعجب بهم نگاه میکرد.. گیج میزد..
کوک: داری چیکار میکنی؟
هانا: روتو بگیر اون ور میخوام لباسم رو عوض کنم.
کوک: عا...
از جاش بلند شدو اومد جلوی اینه.. منم کنار اینه لباسم رو پوشیدم..
هانا: اگه دلت میخواد و اذیت نیستی بفرما بیروون..
یه نگاه ریز و سردی بهم کرد و اروم گفت..
کوک: اوک..
از اتاق رفت بیرون و یه نفس راحت کشیدم..
دامنم رو پوشیدم و استایلم رو تغییر دادم..
لوازم های ارایشیم رواز توی کیفم برداشتم و یکم به خودم رسیدم..
هانا: هاناااا.. این دفعه با استایل خفن ودارکت برو بیرون ببین چی میشه.. خخخ.. فقط به پا مختو نزنن..
از پنجره به بیرون نگاه کردم و دستامو مشت کردمو با ذوق گرفتم سمتش..
هانا: فایتینگ!
هانا: اهم اهم.. من کیوت نیستم..
خودمو جمع و جور کردم..
گوشیم روگذاشتم توی کیفم و از اتاق اومدم بیرون..
هم زمان با من اریکا هم اومد..
اونم با استایل رسمی..
اریکا: هاااای.. چطوری با نمک..
اه این روزا چقدر چقدر مردم فاکی شدن!
هانا: با نمک؟
اریکا: اوو.. استایلو.. انگار یکی دیگه شدی..
هانا: خوب فهمیدی..
اریکا: ببین تهیونگ همون پسره ی رو مخ.. دوستت.. دیشب بعد رفتنت بازی کردیم.. و اینجوری شد که اون اومد توی اتاق من.. مثلا گفت نمیترسه.. چون اتاق من ترسناک بود و اومد جلوی پنجره خوابید.. برو بهش یه سر بزن ببین زنده ی؟ سرما نخورده..
با شنیدن این حرف حرصم در اومد... اون چرا باید بیاد تو اتاق اریکا بخوابه؟ چرا جونگ کوک و تهیونگ انقدر به اریکا نزدیک میشن؟
هانا: تو کجا میری؟
اریکا: عامم.. پایین کار دارم.. مهمونام اومدن.. باز برمیگردم میام لباسامو عوض میکنم و برای خوش گذرونی.. اماده میشم.. خخخ.. میای تو هم؟
هانا: کجا؟
اریکا: بارر..
هانا: چییی؟ میدونن؟ چرا انقدر نترسی توو..
اریکا: عزیزم.. تازه وارد.. دلبرکم سن خودتو با من مقایسه نکن.. من نزدیک سه چهار ساله که تو این کارم.. و بقیه هم اطلاع دارن..
خیلی ازش خوشم نمیومد.. من.. منی که یکسره با دوستام به خوش گذرونی بودیم.. الان اریکا منو یه جیزه دیگه شناخته.. دختر مثبت و کیوت و مهربون و ناز نازی.. و عر عروو..
هانا: اوکی میام.. خواستی بری خبرم کن.
۲۶.۷k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.