حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 80
محراب: وااااااییی سرم درد گرفت چقدر حرف میزنه(آروم)
رضا: من یادمه خیلی وراجی میکرد با اینکه بچه بودم یادمه
همشم با این پسر افریته اش دعوامون میشد نمیدونم چرا باهم کنار نمیومدیم(آروم)
نیکا: اممم خالهه
خاله: بعدش.... جونم عشقم
نیکا: میگم که شما از مامانم خبر نداری
خاله: دختر من سراغشو از تو گرفتم
نیکا: از دیروز تاحالا نیستش انگار آب شده رفته زمین
به هرکی میدونستم زنگ زدم هرکی
ولی هیچ کس ازش خبر نداره
خاله: پریروز به یکی از دوستای مشترکمون زنگ زدم شاید اون خبر داشته باشه
اتفاقا توهم میشناسیش
اکرم
نیکا: اهااا بله خاله اکرم
باشه به ایشونم زنگ میزنم.. مرسی
خاله: خواهش میکنم عزیزکم یادت نره یه روز بیای خونمونااا
رضا: بگو حتمااااا (آروم)
نیکا: امم بله چشم خدافظ
هوففففف چیقدر حرف میزد
پانیذ: اینارو ول کن برو به اون دوست مامانت زنگ بزن
رضا: راس میگه بدووو
نیکا: وایسا شمارشو پیدا کنم..... اهاا اینهاش
یه بوق
دو بوق
سه بوق
چهار بوق.....
نیکا: جواب نمیده
رضا: دوباره بگیر
نیکا:*حدود ده بار گرفتمش ولی جواب نمیداد*
نیکا: جواب نمیده
اها بیا بریم مغازش
رضا: وایی نیکا بعضی وقتا یه چیزایی میگیا اخه بریم اونجا بگیم اومدیم دنبال مامانمون؟!!
نیکا: خب پس چیکار کنیمم
پانیذ: منم میگم برید توی مغازش
فوقش میگید داشتیم از اینجا رد میشدیم یا... اممم.. اها.. مغازه چی داره؟
نیکا: پوشاک
پانیذ: میگید مهمونی دعوت بودم اومدم یه شلوار بگیرم.. کاری نداره که
رضا: کاملاا موافقم
نیکا: الان منطقت این بود که من گفتم بریم مغازش گفتی نه
ولی چون پانیذم همینو گفت، گفتی اره درسته؟
رضا: اون جوری گفت که من قانع شدم الانم نمیخواد حسودی کنی بیاین بریمم*همه رفتیم به سمت پاساژ*
نیکا: پانیذ بیا تو ماشین ما
مهشاد: نه نرو
پانیذ:*چشمکی به مهشاد زدم و رفتم*
مهشاد: وایی خاک تو سرم منو با محراب تنها گذاشتنننن(تو دلش)
محراب: بیا سوار شو دیگه
مهشاد: هااا.. عا باشه.. باشه
....
پانیذ:* منو نیکا عقب نشستیم
رضا جلو، متین هم که داشت رانندگی میکرد.
اتفاقایی که افتادو تعریف کردم واسه نیکا *
پانیذ: وایی نیکا نگم واست چه اتفاقایی افتاده اینقدر خندیدم که نگو
نیکا: چرا چیشد مگه؟
پانیذ: به محراب آدرس خونمونو دادم که بیاد بعد فکر کرده بود خونه ی مهشاد ایناس
هی از مهشاد سوال میپرسید 😂بعد....
(تعریف کرد دیگه حال ندرم بنویسم)
پانیذ: اره خلاصه
*پشت سرمو نگاه کردم دیدم محراب و مهشاد پشت سر ماشینن و جفتشون دارن میخندن*
نیکا: به چی نگاه میکنی؟
پانیذ: ببینشون اینارو
نیکا: بعله درسته
یکی یکی داریم به هم میرسیما میبینی😂
پانیذ: ااا اره دقیقا
تو و متین
من و رضا
عسل و ممد
این دوتا رو هم که اوکی شون میکنیم
میمونه فقط....
بقیه تو کامنت
part 80
محراب: وااااااییی سرم درد گرفت چقدر حرف میزنه(آروم)
رضا: من یادمه خیلی وراجی میکرد با اینکه بچه بودم یادمه
همشم با این پسر افریته اش دعوامون میشد نمیدونم چرا باهم کنار نمیومدیم(آروم)
نیکا: اممم خالهه
خاله: بعدش.... جونم عشقم
نیکا: میگم که شما از مامانم خبر نداری
خاله: دختر من سراغشو از تو گرفتم
نیکا: از دیروز تاحالا نیستش انگار آب شده رفته زمین
به هرکی میدونستم زنگ زدم هرکی
ولی هیچ کس ازش خبر نداره
خاله: پریروز به یکی از دوستای مشترکمون زنگ زدم شاید اون خبر داشته باشه
اتفاقا توهم میشناسیش
اکرم
نیکا: اهااا بله خاله اکرم
باشه به ایشونم زنگ میزنم.. مرسی
خاله: خواهش میکنم عزیزکم یادت نره یه روز بیای خونمونااا
رضا: بگو حتمااااا (آروم)
نیکا: امم بله چشم خدافظ
هوففففف چیقدر حرف میزد
پانیذ: اینارو ول کن برو به اون دوست مامانت زنگ بزن
رضا: راس میگه بدووو
نیکا: وایسا شمارشو پیدا کنم..... اهاا اینهاش
یه بوق
دو بوق
سه بوق
چهار بوق.....
نیکا: جواب نمیده
رضا: دوباره بگیر
نیکا:*حدود ده بار گرفتمش ولی جواب نمیداد*
نیکا: جواب نمیده
اها بیا بریم مغازش
رضا: وایی نیکا بعضی وقتا یه چیزایی میگیا اخه بریم اونجا بگیم اومدیم دنبال مامانمون؟!!
نیکا: خب پس چیکار کنیمم
پانیذ: منم میگم برید توی مغازش
فوقش میگید داشتیم از اینجا رد میشدیم یا... اممم.. اها.. مغازه چی داره؟
نیکا: پوشاک
پانیذ: میگید مهمونی دعوت بودم اومدم یه شلوار بگیرم.. کاری نداره که
رضا: کاملاا موافقم
نیکا: الان منطقت این بود که من گفتم بریم مغازش گفتی نه
ولی چون پانیذم همینو گفت، گفتی اره درسته؟
رضا: اون جوری گفت که من قانع شدم الانم نمیخواد حسودی کنی بیاین بریمم*همه رفتیم به سمت پاساژ*
نیکا: پانیذ بیا تو ماشین ما
مهشاد: نه نرو
پانیذ:*چشمکی به مهشاد زدم و رفتم*
مهشاد: وایی خاک تو سرم منو با محراب تنها گذاشتنننن(تو دلش)
محراب: بیا سوار شو دیگه
مهشاد: هااا.. عا باشه.. باشه
....
پانیذ:* منو نیکا عقب نشستیم
رضا جلو، متین هم که داشت رانندگی میکرد.
اتفاقایی که افتادو تعریف کردم واسه نیکا *
پانیذ: وایی نیکا نگم واست چه اتفاقایی افتاده اینقدر خندیدم که نگو
نیکا: چرا چیشد مگه؟
پانیذ: به محراب آدرس خونمونو دادم که بیاد بعد فکر کرده بود خونه ی مهشاد ایناس
هی از مهشاد سوال میپرسید 😂بعد....
(تعریف کرد دیگه حال ندرم بنویسم)
پانیذ: اره خلاصه
*پشت سرمو نگاه کردم دیدم محراب و مهشاد پشت سر ماشینن و جفتشون دارن میخندن*
نیکا: به چی نگاه میکنی؟
پانیذ: ببینشون اینارو
نیکا: بعله درسته
یکی یکی داریم به هم میرسیما میبینی😂
پانیذ: ااا اره دقیقا
تو و متین
من و رضا
عسل و ممد
این دوتا رو هم که اوکی شون میکنیم
میمونه فقط....
بقیه تو کامنت
۱۰.۹k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.