حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 81
متین:*نیکا بهم جای حدودی اون پاساژ رو گفته بود ولی دقیق یادش نبود
واسه ی همین میخواستم توی مپ بزنم تا واسم بیاره
رفتم توی مپ و جوری گفتم که فقط رضا شنید چون دخترا داشتن باهم حرف میزدن*
متین: حالا اسم پاساژرو نمیدونم فقط توی اون مسیر دوتا پاساژ بیشتر نیست.. من نمیدونم کدوماشه
رضا: اسماشون چیه؟
متین: یکی مروارید.. یکی رز
رضا: چقدر آشناست.. اهااااا الان یادم اومد
دیروز با پانیذ رفتیم واسه تولد نیکا چیز بگیریم
میخواستیم بریم توی پاساژ مروارید
اره همین پاساژه
متین: از کجا میدونی؟
رضا: آخه این پاساژه خیلی ساله اینجاس و خب خاله اکرم هم خیلی ساله این مغازه رو داره
متین: اوکی پس میریم همونجا
رضا: اره همین مسیرو برو
متین: باش...
*داشتم ماشینو میروندم که صدای پیام گوشیم، توی گوشم پیچید.... گوشیو نگاه کردم دیدم فرزاد واسم پیام داده
بازش کردم و دیدم گفته [ازت انتظار نداشتم].. رسما پشمام ریخته بود
واسش تایپ کردم چی میگی؟
که همون موقع جواب داد
[ینی تو از هیچی خبر نداشتی؟؟]
دوباره واسش نوشتم اصن من نمیدونم راجب به چی داری حرف میزنی؟
نوشت:[ینی تو نمیدونیی]
واسش نوشتم نه به قرآن
نوشت:[پس برو استوریمو ببین]
واسم سخت بود که هم داشتم ماشینو میروندم همم باید میرفتم اینستامو چک میکردم ولی باید میدیدم
البته شاید داره ایسگام میگیره
ولی یه ندای درونی بهم میگفت برو ببین استوریو
واسه ی همین با احتیاط بیش از حد میروندم رفتم توی اینستا و روی پروفایل فرزاد که دورش رنگ قرمز بود ضربه زدم
با چیزی که دیدم حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم
همه این ضرب المثل رو میگفتن ولی درکشون نمیکردم
ولی الان قشنگگگگ حسش کردم
یه عکس بود که اعلامیه بود و خود فرزاد زیرش نوشته بود {خاله ی عزیزم، روحت شاد}
نه نه
اخه چطور همچین چیزی ممکنه نههه
نیکا که زنگ زده بود به مامان بزرگ و خاله هاش
پس چرا چیزی بهش نگفتن
خیلی حالم بد شد چون خاله، حکم مامان منو داشت
این روزا که مامانم توی بیمارستان بود همش خله بهم دلداری میداد
نه این امکان نداشت
سرم درد گرفته بود که یهو صدای نیکا توی گوشم پیچید*
نیکا: متین با توعماااا
متین: چی؟
نیکا: حالت خوبه؟
متین: نه(بی حالی)
*زدم کنار*(ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردم)
رضا: چشید یهو؟؟؟
متین:*از ماشین پیاده شدم و رفتم به کاپوت تکیه دادم*
نیکا: چش شده یهو؟
رضا: نمیدونم من سر گوشیم بودم نفهمیدم چیشدد
پانیذ: برو یبار دیگه ازش بپرس مشخصه حالش اوکی نییی
رضا: باش
part 81
متین:*نیکا بهم جای حدودی اون پاساژ رو گفته بود ولی دقیق یادش نبود
واسه ی همین میخواستم توی مپ بزنم تا واسم بیاره
رفتم توی مپ و جوری گفتم که فقط رضا شنید چون دخترا داشتن باهم حرف میزدن*
متین: حالا اسم پاساژرو نمیدونم فقط توی اون مسیر دوتا پاساژ بیشتر نیست.. من نمیدونم کدوماشه
رضا: اسماشون چیه؟
متین: یکی مروارید.. یکی رز
رضا: چقدر آشناست.. اهااااا الان یادم اومد
دیروز با پانیذ رفتیم واسه تولد نیکا چیز بگیریم
میخواستیم بریم توی پاساژ مروارید
اره همین پاساژه
متین: از کجا میدونی؟
رضا: آخه این پاساژه خیلی ساله اینجاس و خب خاله اکرم هم خیلی ساله این مغازه رو داره
متین: اوکی پس میریم همونجا
رضا: اره همین مسیرو برو
متین: باش...
*داشتم ماشینو میروندم که صدای پیام گوشیم، توی گوشم پیچید.... گوشیو نگاه کردم دیدم فرزاد واسم پیام داده
بازش کردم و دیدم گفته [ازت انتظار نداشتم].. رسما پشمام ریخته بود
واسش تایپ کردم چی میگی؟
که همون موقع جواب داد
[ینی تو از هیچی خبر نداشتی؟؟]
دوباره واسش نوشتم اصن من نمیدونم راجب به چی داری حرف میزنی؟
نوشت:[ینی تو نمیدونیی]
واسش نوشتم نه به قرآن
نوشت:[پس برو استوریمو ببین]
واسم سخت بود که هم داشتم ماشینو میروندم همم باید میرفتم اینستامو چک میکردم ولی باید میدیدم
البته شاید داره ایسگام میگیره
ولی یه ندای درونی بهم میگفت برو ببین استوریو
واسه ی همین با احتیاط بیش از حد میروندم رفتم توی اینستا و روی پروفایل فرزاد که دورش رنگ قرمز بود ضربه زدم
با چیزی که دیدم حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم
همه این ضرب المثل رو میگفتن ولی درکشون نمیکردم
ولی الان قشنگگگگ حسش کردم
یه عکس بود که اعلامیه بود و خود فرزاد زیرش نوشته بود {خاله ی عزیزم، روحت شاد}
نه نه
اخه چطور همچین چیزی ممکنه نههه
نیکا که زنگ زده بود به مامان بزرگ و خاله هاش
پس چرا چیزی بهش نگفتن
خیلی حالم بد شد چون خاله، حکم مامان منو داشت
این روزا که مامانم توی بیمارستان بود همش خله بهم دلداری میداد
نه این امکان نداشت
سرم درد گرفته بود که یهو صدای نیکا توی گوشم پیچید*
نیکا: متین با توعماااا
متین: چی؟
نیکا: حالت خوبه؟
متین: نه(بی حالی)
*زدم کنار*(ماشینو به سمت کنار خیابون هدایت کردم)
رضا: چشید یهو؟؟؟
متین:*از ماشین پیاده شدم و رفتم به کاپوت تکیه دادم*
نیکا: چش شده یهو؟
رضا: نمیدونم من سر گوشیم بودم نفهمیدم چیشدد
پانیذ: برو یبار دیگه ازش بپرس مشخصه حالش اوکی نییی
رضا: باش
۶.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.