حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part79
پانیذ: ای بابا.. خب رضا و نیکا هم جواب نمیدون من خیلی دلواپس شدم
اینا میخواستن برن آگاهی
محراب.. توروخدا.. جون من.. نگرانم بیا بریم آگاهی
محراب: باشه بابا اوکیه اتفاقا خودمم تو همین فکر بودم
*رفتیم به سمت آگاهی که ببینی چیشده*
🔙پایان فلش بک🔙
رضا:* صدای محرابو شنیدم سرمو به صدا بردم که دیدم مهشاد و پانیذ هم باهاشن*
شما اینجا چیکار میکنید؟!!!
محراب: گوشیتونو که جواب نمیدین هیچ کدومتون
دلواپس شدیم خو
این متین که گوشیشو خونه ی ارسلان اینا جا گذاشته بود
رضا هم که جواب نمیداد
نیکا توهم همینطور
رضا: من گوشیم تو ماشینه
نیکا: خب من گوشیم پیشمه اینها کسی زنگ نز.....
*با چیزی که روی صفحه نمایش گوشیم دیدم پرام ریخت.. 116 تا میس کال( missed call ) دارم*
نیکا: منم سایلنت بودم🤦🏻♀️
مهشاد: عیب نداره.. خب چیکا کردین چیشد؟
رضا: هیچی بابا میخواستین چی بشه ما شانس نداریم هر دفعه ای به بن بست میخوریم.. به هرکی میدونستیم زنگ زدیم ولی هیچی که هیچی.. پوچ
نیکا: نههههه*با ' نه' گفتنم همه توی آگاهی برگشتن نگام کردن
سرباز(یه سرباز دیگه) : چه خبره؟
متین: ببخشید
عشقم چی شد یهو؟
نیکا: به یه سریا زنگ نزدیمم
پانیذ: کیا؟
نیکا: دوستاش
به دوستاش زنگ نزدیم
رضا: دو.. سه تا رفیق بیشتر نداشت که
نیکا: هرچی...
....
+سلام خاله
-سلام شما؟
+من نیکاعم
-نیکااااا تویی ببین چند وقته که من ندیدمت چقدر بزرگ شدی که صداتم عوض شده.. من نشناختمت چه خبرا !!!
یادته بچه که بودی با امیر(پسر خودش) بازی میکردین
مثلا تو توی کوه گیر کرده بودی امیر میخواست بیاد نجاتت بده پسر قهرمان من....
نیکا:*با بی حوصلگی داشتم به حرف هاش گوش میدادم و هردفعه ای تایید میکردم حرفاشو.. بچه ها دورم حلقه زده بودن و منتظر این بودن که من جوابی بهشون بدم*
رضا: چیشد؟(آروم و با نشون دادن علامت)
نیکا: چیزی نمیگه(آروم و با نشون دادن علامت)
محراب: بزار رو بلنگو(آروم)
نیکا:*گوشی رو گذاشتم رو بلنگو و خاله همچنان داشت به حرف زدن و خاطرات مرور کردن ادامه میداد
خاله: هههههه(مثلا خنده😐😂) ولی الان پسرم یه قهرمانه برا خودش مرد شده
قربونش برم دو سه روز دیگه هم سفر داره، داره میره خارج کشور الهی پیشرفتتو ببینم مادر
آفرین پسرم تو میتونی
وایی اگه بری پیج اینستاگرام شو ببینی هزار تایی فالوور داشت
تازه الان که یک میلیون و خورده ای نزدیک دو میلیون.....
part79
پانیذ: ای بابا.. خب رضا و نیکا هم جواب نمیدون من خیلی دلواپس شدم
اینا میخواستن برن آگاهی
محراب.. توروخدا.. جون من.. نگرانم بیا بریم آگاهی
محراب: باشه بابا اوکیه اتفاقا خودمم تو همین فکر بودم
*رفتیم به سمت آگاهی که ببینی چیشده*
🔙پایان فلش بک🔙
رضا:* صدای محرابو شنیدم سرمو به صدا بردم که دیدم مهشاد و پانیذ هم باهاشن*
شما اینجا چیکار میکنید؟!!!
محراب: گوشیتونو که جواب نمیدین هیچ کدومتون
دلواپس شدیم خو
این متین که گوشیشو خونه ی ارسلان اینا جا گذاشته بود
رضا هم که جواب نمیداد
نیکا توهم همینطور
رضا: من گوشیم تو ماشینه
نیکا: خب من گوشیم پیشمه اینها کسی زنگ نز.....
*با چیزی که روی صفحه نمایش گوشیم دیدم پرام ریخت.. 116 تا میس کال( missed call ) دارم*
نیکا: منم سایلنت بودم🤦🏻♀️
مهشاد: عیب نداره.. خب چیکا کردین چیشد؟
رضا: هیچی بابا میخواستین چی بشه ما شانس نداریم هر دفعه ای به بن بست میخوریم.. به هرکی میدونستیم زنگ زدیم ولی هیچی که هیچی.. پوچ
نیکا: نههههه*با ' نه' گفتنم همه توی آگاهی برگشتن نگام کردن
سرباز(یه سرباز دیگه) : چه خبره؟
متین: ببخشید
عشقم چی شد یهو؟
نیکا: به یه سریا زنگ نزدیمم
پانیذ: کیا؟
نیکا: دوستاش
به دوستاش زنگ نزدیم
رضا: دو.. سه تا رفیق بیشتر نداشت که
نیکا: هرچی...
....
+سلام خاله
-سلام شما؟
+من نیکاعم
-نیکااااا تویی ببین چند وقته که من ندیدمت چقدر بزرگ شدی که صداتم عوض شده.. من نشناختمت چه خبرا !!!
یادته بچه که بودی با امیر(پسر خودش) بازی میکردین
مثلا تو توی کوه گیر کرده بودی امیر میخواست بیاد نجاتت بده پسر قهرمان من....
نیکا:*با بی حوصلگی داشتم به حرف هاش گوش میدادم و هردفعه ای تایید میکردم حرفاشو.. بچه ها دورم حلقه زده بودن و منتظر این بودن که من جوابی بهشون بدم*
رضا: چیشد؟(آروم و با نشون دادن علامت)
نیکا: چیزی نمیگه(آروم و با نشون دادن علامت)
محراب: بزار رو بلنگو(آروم)
نیکا:*گوشی رو گذاشتم رو بلنگو و خاله همچنان داشت به حرف زدن و خاطرات مرور کردن ادامه میداد
خاله: هههههه(مثلا خنده😐😂) ولی الان پسرم یه قهرمانه برا خودش مرد شده
قربونش برم دو سه روز دیگه هم سفر داره، داره میره خارج کشور الهی پیشرفتتو ببینم مادر
آفرین پسرم تو میتونی
وایی اگه بری پیج اینستاگرام شو ببینی هزار تایی فالوور داشت
تازه الان که یک میلیون و خورده ای نزدیک دو میلیون.....
۷.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.