فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_1
با وسواس و دقت زیاد ربان بنفش رو دور دسته گل رز سفید پیچیدم و با لبخند کوچکی به دست دختر 15_16 ساله مقابلم دادم .
امروز روز پدره ، روزی که سه ساله جشنش رو تو بهشت زهرا میگیرم !
گل هایی که هر سال میبرم با دستای خودم میکارم و آبیاری میکنم .... !
شاید اگه اون روز که بابا و مامان و نگار داشتن میرفتن شمال بهانه نمی آوردم و باهاشون میرفتم الان هر 4 تامون تو بهشت کنار هم بودیم !
با صدای سید مرد میانسال و شوخی که مثل پدرم برام عزیزه و نزدیک دوساله که پیشش کار میکنم از افکار پریشونم جدا میشم .
_ نگـاه شبیه رز سفید شدی بس بهشون خیره شدی دخترم!
لبخند دلنشینی بهش زدم و به خطوط روی صورتش خیره شدم.
لبخندش کمرنگ شد و زمزمه کرد :
_میخوای بری بهشت زهرا؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم زمزمه وار بله ای گفتم که نگاهش غمگین شد .
تو این سه سال چندین بار سر قبر مامان و بابا و نگار میرفتم "روز های تولدشون ، سالگردشون، سال نو و روز تولدم !! "
سید و عمه همیشه ازم گله داشتن بابت این کارم ولی دست خودم نبود که بود؟؟
وقتی پدر و مادر و خواهر دوقلوم رو از دست دادم 17 سال بیشتر نداشتم !
**
بوی گلاب توی بینی ام پیچید یک دستمو روی اسم مامان و بابا و دست دیگرم رو روی اسم نگار که سنگ قبر کناریشون دفن شده بود کشیدم و زیر لب زمزمه وار باهاشون شروع به حرف زدن کردم:
_سلام عزیزای نگاه ، خوبید ؟ بدون من خوش میگذره ؟بابا جونم روزت مبارک !ببین برات همون گلای مورد علاقتو آوردم همونا که تو باغچه میکاشتی ! نذرتم سره جاشه مثل هر سال بردم دادم حاج میثم بده به اونایی که مثل من پدرشون رفته پیش خدا !
مامان نرگسم چطوری !؟ پیش بابا و نگاری مگه نه!؟میدونی چقد دلم هوای قورمه سبزیاتو کرده!؟ هوای بغل کردنت ، بوسیدنت ....
اشک لجبازم اروم روی گونم چکید و ادامه دادم :
_ مامان ،بابا !! هوایی نمونده برام دارم خفه میشم تو این بی هوایی روزگار که آغوششو برام باز کرده و تنهاییاشو داره نصیبم میکنه ...!
مامان نرگسم دلم هوای لالاییاتو کرده کاش بودی هوای آغوش بابا وقتی منو نگارو بغل میکرد و میچرخوند تک خنده ای زدم و با بغض ادامه دادم:
_ کاش بودین ...کاش به جای این سنگ سرد و بی حس اغوش گرم تون رو بغل میکردم و فشار میدادم باز سرهمه چی با نگار بحث میکردم و تو سرو کله هم میکوبیدیم ،کاش دوباره باهم میرفتیم کافه زندگی و کنار دوستامون با صدای بلند میخندیدیم دوستایی که الان دیگه نیستن چون فکر میکنن یه دختر یتیم ... ولش کن ...کاش بودی ... کاش بودین.... !!
بوسه ای به سنگ تمام مشکی اشون زدم و با خداحافظی کوتاهی از قطعه خارج شدم .
از سوز پاییزی و ابرای گرفته معلوم بود بازم مثل این چند روز آسمون هوای گریه داره .... مثل من ..مثل خیلیا که مثل منن!
اولین قطره بارون که روی گونه ام چکید خاطره شیرین و قدیمی رو برام زنده کرد:
_نگار بسه این خرافات چیه !؟کی انداخته توکلت !؟
#فندک_طلایی
#پارت_2
_ این چیزا خرافات نیس یه روز به حرفم میرسی نگاه خانوم ... میگن اولین قطره بارون قسمت هر کس که بشه ، یه آرزوش برآورده میشه.
واسه همین منم که همه زندگیم بسته به ارزوهامه، همیشه چشمم به آسمونه برخلاف جناب عالی که عاشق آفتابیو از هوای ابری فراری، من از ابری بودن آسمون خوشحال میشم... تا از اون بالا یه ابر واسم چشمک میزنه زود میدوم میام زیر سقف آسمون تو خیابونای خلوت این شهر شلوغ تا اولین قطره بارون که از اون بالا سر خورد اومد پایین ،صاف بیاد تو بغل من !!
" آرزو کن نگاه ، ارزو کن....!! "
اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و زیر لب گفتم :
_ارزو؟؟ آرزویی که بر آورده نشه یه رویا میمونه و رویا ها هیچ وقت واقعی نمیشن ... مرگ درمان نداره ...برگشت نداره ...مرگ یعنی تمام !وقتی روح عزیزات بره پیش خدا هیچ وقت پیشت بر نمیگرده !!
از وقتی نگار رفته با ابری شدن هوا زمزمه وار میگم " باز گرفته به یاد نگارم "
دستمو داخل بافت کرم رنگم فرو کردم و قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ....
با دیدن اتوبوس نارنجی که داشت حرکت میکرد دستی تکون دادم که توقف کرد.
با دو خودمو بهش رسوندم و سوار شدم ، مسافر هارو زیر چشم نگاه کردم و روی صندلی ام نشستم .
یه خانوم با نوزادش و پیرمرد اخمویی که داشت از شیشه خاک گرفته به سیاهی شب نگاه میکرد و پسر جوونی که لباس سیاهش و چشمای قرمزش نشون میداد عزیزی رو از دست داده !
لباس سیاه پسرجوون خاطرات تلخ سه سال پیش رو مجدد برام زنده کرد روزی که اندازه این پسر شاید هم بیشتر شکسته بودم و توی همچین عصر باروونی روی آخرین صندلی انتهای اتوبوس نشسته بودم و اشک میریختم ...
بعد از خبر مرگ خانوادم شوک شدیدی بهم وارد شده بود نه اشک میریختم نه ناله میکردم نه حرف میزدم ... به معنای و
#پارت_1
با وسواس و دقت زیاد ربان بنفش رو دور دسته گل رز سفید پیچیدم و با لبخند کوچکی به دست دختر 15_16 ساله مقابلم دادم .
امروز روز پدره ، روزی که سه ساله جشنش رو تو بهشت زهرا میگیرم !
گل هایی که هر سال میبرم با دستای خودم میکارم و آبیاری میکنم .... !
شاید اگه اون روز که بابا و مامان و نگار داشتن میرفتن شمال بهانه نمی آوردم و باهاشون میرفتم الان هر 4 تامون تو بهشت کنار هم بودیم !
با صدای سید مرد میانسال و شوخی که مثل پدرم برام عزیزه و نزدیک دوساله که پیشش کار میکنم از افکار پریشونم جدا میشم .
_ نگـاه شبیه رز سفید شدی بس بهشون خیره شدی دخترم!
لبخند دلنشینی بهش زدم و به خطوط روی صورتش خیره شدم.
لبخندش کمرنگ شد و زمزمه کرد :
_میخوای بری بهشت زهرا؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم زمزمه وار بله ای گفتم که نگاهش غمگین شد .
تو این سه سال چندین بار سر قبر مامان و بابا و نگار میرفتم "روز های تولدشون ، سالگردشون، سال نو و روز تولدم !! "
سید و عمه همیشه ازم گله داشتن بابت این کارم ولی دست خودم نبود که بود؟؟
وقتی پدر و مادر و خواهر دوقلوم رو از دست دادم 17 سال بیشتر نداشتم !
**
بوی گلاب توی بینی ام پیچید یک دستمو روی اسم مامان و بابا و دست دیگرم رو روی اسم نگار که سنگ قبر کناریشون دفن شده بود کشیدم و زیر لب زمزمه وار باهاشون شروع به حرف زدن کردم:
_سلام عزیزای نگاه ، خوبید ؟ بدون من خوش میگذره ؟بابا جونم روزت مبارک !ببین برات همون گلای مورد علاقتو آوردم همونا که تو باغچه میکاشتی ! نذرتم سره جاشه مثل هر سال بردم دادم حاج میثم بده به اونایی که مثل من پدرشون رفته پیش خدا !
مامان نرگسم چطوری !؟ پیش بابا و نگاری مگه نه!؟میدونی چقد دلم هوای قورمه سبزیاتو کرده!؟ هوای بغل کردنت ، بوسیدنت ....
اشک لجبازم اروم روی گونم چکید و ادامه دادم :
_ مامان ،بابا !! هوایی نمونده برام دارم خفه میشم تو این بی هوایی روزگار که آغوششو برام باز کرده و تنهاییاشو داره نصیبم میکنه ...!
مامان نرگسم دلم هوای لالاییاتو کرده کاش بودی هوای آغوش بابا وقتی منو نگارو بغل میکرد و میچرخوند تک خنده ای زدم و با بغض ادامه دادم:
_ کاش بودین ...کاش به جای این سنگ سرد و بی حس اغوش گرم تون رو بغل میکردم و فشار میدادم باز سرهمه چی با نگار بحث میکردم و تو سرو کله هم میکوبیدیم ،کاش دوباره باهم میرفتیم کافه زندگی و کنار دوستامون با صدای بلند میخندیدیم دوستایی که الان دیگه نیستن چون فکر میکنن یه دختر یتیم ... ولش کن ...کاش بودی ... کاش بودین.... !!
بوسه ای به سنگ تمام مشکی اشون زدم و با خداحافظی کوتاهی از قطعه خارج شدم .
از سوز پاییزی و ابرای گرفته معلوم بود بازم مثل این چند روز آسمون هوای گریه داره .... مثل من ..مثل خیلیا که مثل منن!
اولین قطره بارون که روی گونه ام چکید خاطره شیرین و قدیمی رو برام زنده کرد:
_نگار بسه این خرافات چیه !؟کی انداخته توکلت !؟
#فندک_طلایی
#پارت_2
_ این چیزا خرافات نیس یه روز به حرفم میرسی نگاه خانوم ... میگن اولین قطره بارون قسمت هر کس که بشه ، یه آرزوش برآورده میشه.
واسه همین منم که همه زندگیم بسته به ارزوهامه، همیشه چشمم به آسمونه برخلاف جناب عالی که عاشق آفتابیو از هوای ابری فراری، من از ابری بودن آسمون خوشحال میشم... تا از اون بالا یه ابر واسم چشمک میزنه زود میدوم میام زیر سقف آسمون تو خیابونای خلوت این شهر شلوغ تا اولین قطره بارون که از اون بالا سر خورد اومد پایین ،صاف بیاد تو بغل من !!
" آرزو کن نگاه ، ارزو کن....!! "
اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و زیر لب گفتم :
_ارزو؟؟ آرزویی که بر آورده نشه یه رویا میمونه و رویا ها هیچ وقت واقعی نمیشن ... مرگ درمان نداره ...برگشت نداره ...مرگ یعنی تمام !وقتی روح عزیزات بره پیش خدا هیچ وقت پیشت بر نمیگرده !!
از وقتی نگار رفته با ابری شدن هوا زمزمه وار میگم " باز گرفته به یاد نگارم "
دستمو داخل بافت کرم رنگم فرو کردم و قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم ....
با دیدن اتوبوس نارنجی که داشت حرکت میکرد دستی تکون دادم که توقف کرد.
با دو خودمو بهش رسوندم و سوار شدم ، مسافر هارو زیر چشم نگاه کردم و روی صندلی ام نشستم .
یه خانوم با نوزادش و پیرمرد اخمویی که داشت از شیشه خاک گرفته به سیاهی شب نگاه میکرد و پسر جوونی که لباس سیاهش و چشمای قرمزش نشون میداد عزیزی رو از دست داده !
لباس سیاه پسرجوون خاطرات تلخ سه سال پیش رو مجدد برام زنده کرد روزی که اندازه این پسر شاید هم بیشتر شکسته بودم و توی همچین عصر باروونی روی آخرین صندلی انتهای اتوبوس نشسته بودم و اشک میریختم ...
بعد از خبر مرگ خانوادم شوک شدیدی بهم وارد شده بود نه اشک میریختم نه ناله میکردم نه حرف میزدم ... به معنای و
۳۸۹.۸k
۰۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.