گرگ ومیش پارت 17
گرگ ومیش پارت 17
جین:منم هیچ قدرتی ندارم فقط وقتی آدم بودم اشپز خوبی بودم
+همه قدرت هاتون عالیه
_ات
+بله
_میشه درباره یه موضوع باهات حرف بزنم
+اره بچها من و جیمین میریم حرف بزنیم
همه:باشه
_ات نگاه من خیلی فکر کردم اما حس میکنم تو ازرش منو نداری من لیاقتم بهتر از توهه و من میخوام فراموشم کنی و به من فکر نکنی جوری که انگار وجود نداشتم و نخوام داشت (تمام حرف های که میزنه با جدیته)
+ولی جیمین
_ولی و اما نداره تو هیچ ارزشی برام نداری و وقت گذراندن با تو مثل حروم کردن وقته
حتی من پیر نمیشم اما تو چی همین العانم موی سفید داری
+باشه اگر تو اینجوری میخوای منم به احساسم اهمیت نمیدم و اذت جدا میشم(بچها همه این حرف هارو با بغض میگه)
_خداحافظ ات
+خدافظ
ویو صبح ات (بعد از یه هفته)
جیمین دیگه تموم شده دیگه توی دانشگاه هم نمیاد که ببینمش چند بارم رفتم جلو خونشون اما هیچ کسی نبود انگار اصلاً وجود نداشتم حالم خوب نبود شروع به گریه کردن افتادم و رفتم سمت دانشگاه حتی این یه هفته با دوستام هم حرف نمیزدم انگار از همه ی دنیا شکایت داشتم امروز میرم پیششون آخه اون بدبخت ها چکارم کردن که باهاشون حرف نمیزنم
ناگفته نماند این یه هفته رفتم پیش جک(دوستش) اون خیلی باهام خوبه
رسیدم بازم اونا نبودن
حتماً لیسا منو میبینه
کلاس تموم شد رفتم بوفه و بچه ها رو دیدم
رفتم کنارشون
+سلام
هانا:ببین کی انجاست انگار یادی از ما کردی (بچها اسم های بقیه رو یادم نیست 😂 فقط همین یکی یادمه)
زین:راستی ات چرا با هانا و....نمیری خرید
+امممم باشه .
هانا: پس عصر میریم
+باشه
ویو عصر ات
رفتیم خردامونو کردیم موقع برگشتن به یه کوچه نگاه کردم و یاد اون روزی که جیمین از دست اون یارو نجاتم داد افتادم اشک توی چشمام جمع شد پس تصمیم گرفتم که......
#سناریو
#فیک
#وانشات
جین:منم هیچ قدرتی ندارم فقط وقتی آدم بودم اشپز خوبی بودم
+همه قدرت هاتون عالیه
_ات
+بله
_میشه درباره یه موضوع باهات حرف بزنم
+اره بچها من و جیمین میریم حرف بزنیم
همه:باشه
_ات نگاه من خیلی فکر کردم اما حس میکنم تو ازرش منو نداری من لیاقتم بهتر از توهه و من میخوام فراموشم کنی و به من فکر نکنی جوری که انگار وجود نداشتم و نخوام داشت (تمام حرف های که میزنه با جدیته)
+ولی جیمین
_ولی و اما نداره تو هیچ ارزشی برام نداری و وقت گذراندن با تو مثل حروم کردن وقته
حتی من پیر نمیشم اما تو چی همین العانم موی سفید داری
+باشه اگر تو اینجوری میخوای منم به احساسم اهمیت نمیدم و اذت جدا میشم(بچها همه این حرف هارو با بغض میگه)
_خداحافظ ات
+خدافظ
ویو صبح ات (بعد از یه هفته)
جیمین دیگه تموم شده دیگه توی دانشگاه هم نمیاد که ببینمش چند بارم رفتم جلو خونشون اما هیچ کسی نبود انگار اصلاً وجود نداشتم حالم خوب نبود شروع به گریه کردن افتادم و رفتم سمت دانشگاه حتی این یه هفته با دوستام هم حرف نمیزدم انگار از همه ی دنیا شکایت داشتم امروز میرم پیششون آخه اون بدبخت ها چکارم کردن که باهاشون حرف نمیزنم
ناگفته نماند این یه هفته رفتم پیش جک(دوستش) اون خیلی باهام خوبه
رسیدم بازم اونا نبودن
حتماً لیسا منو میبینه
کلاس تموم شد رفتم بوفه و بچه ها رو دیدم
رفتم کنارشون
+سلام
هانا:ببین کی انجاست انگار یادی از ما کردی (بچها اسم های بقیه رو یادم نیست 😂 فقط همین یکی یادمه)
زین:راستی ات چرا با هانا و....نمیری خرید
+امممم باشه .
هانا: پس عصر میریم
+باشه
ویو عصر ات
رفتیم خردامونو کردیم موقع برگشتن به یه کوچه نگاه کردم و یاد اون روزی که جیمین از دست اون یارو نجاتم داد افتادم اشک توی چشمام جمع شد پس تصمیم گرفتم که......
#سناریو
#فیک
#وانشات
۳.۹k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.