حقیقت پنهان 🌱
حقیقت پنهان 🌱
part 60
نیکا: فکر نمیکردم اینجوری بشیدا
پانیذ: وای من سرم خیلی دارع گیج میرههه
رضا: فداتشم بیا بشین
محراب: چندشا
ارسلان: داداش سینگلی بد دردیه
محراب: میدونم.. عاح افسوس
رضا: خفه شین الان شماها حالت تهوع ندارین؟؟
سرتون گیج نمیرهه؟؟
ارسلان: نه
رضا: آره معلومه... تا اینو(دیانا) دیدی جو گیر شدی و رفتی اون ته نشستی
ارسلان: اهمممم... اولن این به درخت میگن... ایشون اسمش دیاناعه
این یک دو اینکه من واسه هیجانش رفتم..
رضا: آره یکی تو خیلی هیجان داری یکی جمشید هاشم پور(چه ربطی داشت😐😂وقتی جمشید هاشم پورو دارع توی تلویزیون نشون میدع😂)
پانی، دیا: بسه دیگههههه
رضا، ارسلان: باشهههه
.
.
نیکا: پ چرا اینا جا موندن
مهشاد: نمیدونم
محراب: لابد دارن بحث میکنن چون از قیافهاشون معلومع
نیکا:* رسیدیم به رستورانش.. رستوران شهربازیه جوری بود که به غیر از تو که میز و صندلی گذاشته بودن، بیرون هم یه محوطه خوشگلی داشت که اونجاهم میز گذاشته بودن..*
مهشاد: میشه بیرون بشینیم.... اخه تو یجوریه.. خلق ادم میگیره
محراب: موافقم
نیکا: اوهوم راس میگی
خب پس من برم سفارش بدم
مهی: میگما نمیخواد زیاد چیزی سفارش بدی... چون من هنوز از غذاهای ظهر سیرم
نیکا: مهشاد مطمعنی؟؟؟!!!!!!
مهشاد: وا خب اره
متین: وای اره منم
نیکا: نه چیز خاصی نمیگیرم
مهشاد: اوک
متین:*نیکا رفت تو تا سفارشارو بده منم رفتم کنار
آب نماعی که کنار رستوران بود تا چن تا عکس بگیرم..... دوربین گوشیمو اوردم......
محراب: بیا ما بریم بشینیم برا بچه هام جا بگیریم
مهشاد: اوک.....
مهشاد:*داشتیم میرفتیم که یهو.........
part 60
نیکا: فکر نمیکردم اینجوری بشیدا
پانیذ: وای من سرم خیلی دارع گیج میرههه
رضا: فداتشم بیا بشین
محراب: چندشا
ارسلان: داداش سینگلی بد دردیه
محراب: میدونم.. عاح افسوس
رضا: خفه شین الان شماها حالت تهوع ندارین؟؟
سرتون گیج نمیرهه؟؟
ارسلان: نه
رضا: آره معلومه... تا اینو(دیانا) دیدی جو گیر شدی و رفتی اون ته نشستی
ارسلان: اهمممم... اولن این به درخت میگن... ایشون اسمش دیاناعه
این یک دو اینکه من واسه هیجانش رفتم..
رضا: آره یکی تو خیلی هیجان داری یکی جمشید هاشم پور(چه ربطی داشت😐😂وقتی جمشید هاشم پورو دارع توی تلویزیون نشون میدع😂)
پانی، دیا: بسه دیگههههه
رضا، ارسلان: باشهههه
.
.
نیکا: پ چرا اینا جا موندن
مهشاد: نمیدونم
محراب: لابد دارن بحث میکنن چون از قیافهاشون معلومع
نیکا:* رسیدیم به رستورانش.. رستوران شهربازیه جوری بود که به غیر از تو که میز و صندلی گذاشته بودن، بیرون هم یه محوطه خوشگلی داشت که اونجاهم میز گذاشته بودن..*
مهشاد: میشه بیرون بشینیم.... اخه تو یجوریه.. خلق ادم میگیره
محراب: موافقم
نیکا: اوهوم راس میگی
خب پس من برم سفارش بدم
مهی: میگما نمیخواد زیاد چیزی سفارش بدی... چون من هنوز از غذاهای ظهر سیرم
نیکا: مهشاد مطمعنی؟؟؟!!!!!!
مهشاد: وا خب اره
متین: وای اره منم
نیکا: نه چیز خاصی نمیگیرم
مهشاد: اوک
متین:*نیکا رفت تو تا سفارشارو بده منم رفتم کنار
آب نماعی که کنار رستوران بود تا چن تا عکس بگیرم..... دوربین گوشیمو اوردم......
محراب: بیا ما بریم بشینیم برا بچه هام جا بگیریم
مهشاد: اوک.....
مهشاد:*داشتیم میرفتیم که یهو.........
۱۱.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.