پارت سه
#پارت_سه
پتو رو از دورت برداشت و دوباره از جا بلندت کرد.
به سمت حموم رفت و با وانی که حالا تقریبا پر شده بود رو به رو شد.
بخار فضای حموم رو فرا گرفته بود و رطوبت به خوبی روی پوستت مینشست.
کوک تو رو که به سختی میتونستی تعادلت رو حفظ کنی، روی کنارهء وان نشوندو همونطور که با یه دستش نگهت داشته بود تا نیوفتی ، با دست دیگش بهت کمک میکرد تا لباس هات رو در بیاری.
همچنان میلرزدیدی و کوک با هر لرزشی که زیر دستاش حس میکرد ، دردی توی قفسهء سینش بخاطر عذاب وجدانش مپیچید.
آروم پاهات رو توی وان گذاشتی. تضاد سرمای بدنت و گرمای آب باعث شد پوستت قرمز شه و کمی بسوزه اما چاره ای جز این نداشتی پس سریع خودت رو با شرایط وفق دادی و توی آب نشستی.
آب تا بالای گردنت اومده بود.
کوک کنار وان نشسته بودو دستهات رو توی دستاش حبس کرده بودو نوازشت میکرد و هر چند ثانیه یه بار لبهای گرمش رو روشون میکوبید:
"متاسفم عزیزم ، متاسفم"
بغضی که با صدای کوک قاطی شده بود ، تو رو حسابی رو میرنجوند.
تو نمیخواستی کوک رو تنبیه کنی یا آزارش بدی ، فقط بیش از حد دلتنگش شده بودی.
دست کوک رو محکم فشار دادی و با اطمینان نگاهش کردی:
"من فقط خیلی منتظرت بودم، دلم برات تنگ شده بود کوک"
کوک دستاش رو روی گونه هات کشید:
"منم همینطور، امروز خیلی روز سخت و خسته کننده ای بود اما من بخاطر سرپا ایستادن مکرر و سرویس دادن های پشت سر هم و ثبت سفارشا خسته نشدم"
متعجب و پرسشی نگاهش کردی:
"پس بخاطر چی خسته ای؟"
شروع به حرکت دادن دستش روی خط فک و چونت کرد:
"به خاطر اینکه بیشتر از نصف روز رو ندیدمت و قبلشم خواب بودی ، پس حدودا یک روزه کامل ، و این دوری و انتظار منو بدجور خسته کرده"
آره تو مثل یه خرس قطبی خواب بودی و وقتی بیدار شده بودی اثری از جونگکوک نبود.
کوک مجبور بوده از صبح زود کارش رو شروع کنه تا بتونه برای تعطیلات کریسمس مرخصی بگیره.
کوک ادامه داد:
"تو منو خیلی ترسوندی"
توی وان صاف نشستی و از حالت لش خارج شدی:
"تو ام من رو کل روز از حالت بی خبر گذاشتی و نگرانم کردی"
کوک کمی به طرفت خم شد و زیر فکت رو بوسید:
"این دلتنگی یکطرفه نبوده بیب"
بی هوا دست های کوک رو گرفتی و به سمت وان کشیدی:
"پس بیا زودتر رفعش کنیم"
پتو رو از دورت برداشت و دوباره از جا بلندت کرد.
به سمت حموم رفت و با وانی که حالا تقریبا پر شده بود رو به رو شد.
بخار فضای حموم رو فرا گرفته بود و رطوبت به خوبی روی پوستت مینشست.
کوک تو رو که به سختی میتونستی تعادلت رو حفظ کنی، روی کنارهء وان نشوندو همونطور که با یه دستش نگهت داشته بود تا نیوفتی ، با دست دیگش بهت کمک میکرد تا لباس هات رو در بیاری.
همچنان میلرزدیدی و کوک با هر لرزشی که زیر دستاش حس میکرد ، دردی توی قفسهء سینش بخاطر عذاب وجدانش مپیچید.
آروم پاهات رو توی وان گذاشتی. تضاد سرمای بدنت و گرمای آب باعث شد پوستت قرمز شه و کمی بسوزه اما چاره ای جز این نداشتی پس سریع خودت رو با شرایط وفق دادی و توی آب نشستی.
آب تا بالای گردنت اومده بود.
کوک کنار وان نشسته بودو دستهات رو توی دستاش حبس کرده بودو نوازشت میکرد و هر چند ثانیه یه بار لبهای گرمش رو روشون میکوبید:
"متاسفم عزیزم ، متاسفم"
بغضی که با صدای کوک قاطی شده بود ، تو رو حسابی رو میرنجوند.
تو نمیخواستی کوک رو تنبیه کنی یا آزارش بدی ، فقط بیش از حد دلتنگش شده بودی.
دست کوک رو محکم فشار دادی و با اطمینان نگاهش کردی:
"من فقط خیلی منتظرت بودم، دلم برات تنگ شده بود کوک"
کوک دستاش رو روی گونه هات کشید:
"منم همینطور، امروز خیلی روز سخت و خسته کننده ای بود اما من بخاطر سرپا ایستادن مکرر و سرویس دادن های پشت سر هم و ثبت سفارشا خسته نشدم"
متعجب و پرسشی نگاهش کردی:
"پس بخاطر چی خسته ای؟"
شروع به حرکت دادن دستش روی خط فک و چونت کرد:
"به خاطر اینکه بیشتر از نصف روز رو ندیدمت و قبلشم خواب بودی ، پس حدودا یک روزه کامل ، و این دوری و انتظار منو بدجور خسته کرده"
آره تو مثل یه خرس قطبی خواب بودی و وقتی بیدار شده بودی اثری از جونگکوک نبود.
کوک مجبور بوده از صبح زود کارش رو شروع کنه تا بتونه برای تعطیلات کریسمس مرخصی بگیره.
کوک ادامه داد:
"تو منو خیلی ترسوندی"
توی وان صاف نشستی و از حالت لش خارج شدی:
"تو ام من رو کل روز از حالت بی خبر گذاشتی و نگرانم کردی"
کوک کمی به طرفت خم شد و زیر فکت رو بوسید:
"این دلتنگی یکطرفه نبوده بیب"
بی هوا دست های کوک رو گرفتی و به سمت وان کشیدی:
"پس بیا زودتر رفعش کنیم"
۶.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.