پارت دو
#پارت_دو
توی ذهنش فقط یک جمله میگذشت:
"اون بدون من جایی نمیره اونم امروز و این موقع از شب".
هزارتا فکر مختلف از ربوده شدن یا آسیب دیدنت توی ذهن کوک عبور میکردو هر لحظه ضربان قلبش کم تر میشد.
با صدای ضعیف آهنگ زنگ خور گوشیت ، به خودش اومد و نفس عمیقی کشید.
با کمی دقت تونست جهتی که صدا رو به گوشش میرسونه پیدا کنه.
سریع قدم بر میداشت و با هر قدم صدای آهنگ ملایم گوشیت توی گوشش بیشتر میپیچید.
به بالکن رسید و از در شیشه ایش بهت نگاه کرد.
تو با پلیور سفید و شلوار جین آبیت توی خودت جمع شده بودی و زانوهات رو بغل کرده بودی و سرت رو بینشون نگه داشته بودی.
کوک آهسته در بالکن رو باز کردو با لبخند جلوت نشست.
دستش رو توی موهای بلندت کشید:
"هی من اینجام، ببخشید دیرکردم عزیزم"
دستش رو پایین تر برد تا روی گونه هات بکشه،
با لمس گونهء یخ زدت ، وجودش لرزید و حرکت دستش متوقف شد:
"عزیزم"
صورت کوچیکت رو توی دست هاش گرفت و سرما رو بیشتر روی پوستش حس کرد:
"تو چرا اینجایی؟"
بی رمق توی آغوش کوک افتادی. هیچ تعادلی نداشتی و سرما و ضعف کل انرژیه نداشتت رو ازت گرفته بود.
لا به لای تلاش برای صحبت کردن با چشای نیمه باز نالیدی:
"خیلی منتظرت بودم"
کوک با چشمهای نگران و ترسیده ، تو رو توی بغلش کشید و بلندت کرد:
"محض رضای خدا بهم نگو که تا الان هیچ چیزی نخوردی"
کوک میدونست، اما بخاطر فشار کار پاک فراموش کرده بود که تو بدون اون حتی یه لیوان آب هم نمیخوری و به همیشه بودنش توی هر کاری که انجام میدی عادت داری.
خوابیدن ، نوشیدن ، خوردن و حتی گذروندن کل زندگیت وصله به اون بود.
بدون جونگکوک تو حتی نمیتونستی به درستی تنفس کنی. کوک وارد پذیرایی شد و با پاش در بالکن رو بست.
تو رو روی نزدیک ترین مبل به شومینه گذاشت و پتوی تقریبا ضخیمی که تا شده روی مبل بود رو برداشت و دورت پیچید. دستت رو گرفت و سمت خودش کشید. سعی میکرد با نفسهای گرمش بیشتر به گرم شدن دختر فریز شدهء رو
به روش کمک کنه.
اما چندان موفق نبود.
بدنت بیشتر و بیشتر میلرزید و حتی نزدیک کردن مبل به شومینه هم کمکی بهت نمیکرد.
کوک کلافه شده بود:
"همش تقصیر منه ، من .. متاسفم"
دستش رو توی موهاش کشید و با عصبانیت به اطرافش نگاه میکرد، انگار که دنبال چاره میگشت:
"باید چکار کنم؟"
ایدهء ای به مغزش هجوم آورد، پس به سمت حموم اتاق مشترکتون دوید.
شیرهای آب رو باز و گرمیش رو تنظیم کرد.
تا پر شدن وان صبر نکرد و سمت آشپز خونه رفت و یکی از نودل های فوری رو در از کابینت بیرون آورد و و پر از آب جوش کرد. چاشنی رو داخل ظرف ریخت و با چاپستیک بهمش زد و رو به روی مبلی که تو رو گذاشته بود نشست.
نودل هایی که حالا پخته شده بود رو با چاپستیک دراورد و بعد از اینکه کمی فوتشون کرد و داغیشون رو از بین برد بین لبهای خشک و رنگ پریدت گذاشت و کمک کرد تا ضعفت رو از بین ببری.وضعیت نرمال تری نسبت به قبل پیدا کرده بودی اما کوفتگی ردی که از سرما روی بدنت بود، اجازهء راه رفتن رو به هیچ عنوان بهت نمیداد کوک نمیدونست چطور اون همه نودل رو به خوردت داده اما خداروشکر میکرد که حالا از سیر شدنت مطمئنه.
توی ذهنش فقط یک جمله میگذشت:
"اون بدون من جایی نمیره اونم امروز و این موقع از شب".
هزارتا فکر مختلف از ربوده شدن یا آسیب دیدنت توی ذهن کوک عبور میکردو هر لحظه ضربان قلبش کم تر میشد.
با صدای ضعیف آهنگ زنگ خور گوشیت ، به خودش اومد و نفس عمیقی کشید.
با کمی دقت تونست جهتی که صدا رو به گوشش میرسونه پیدا کنه.
سریع قدم بر میداشت و با هر قدم صدای آهنگ ملایم گوشیت توی گوشش بیشتر میپیچید.
به بالکن رسید و از در شیشه ایش بهت نگاه کرد.
تو با پلیور سفید و شلوار جین آبیت توی خودت جمع شده بودی و زانوهات رو بغل کرده بودی و سرت رو بینشون نگه داشته بودی.
کوک آهسته در بالکن رو باز کردو با لبخند جلوت نشست.
دستش رو توی موهای بلندت کشید:
"هی من اینجام، ببخشید دیرکردم عزیزم"
دستش رو پایین تر برد تا روی گونه هات بکشه،
با لمس گونهء یخ زدت ، وجودش لرزید و حرکت دستش متوقف شد:
"عزیزم"
صورت کوچیکت رو توی دست هاش گرفت و سرما رو بیشتر روی پوستش حس کرد:
"تو چرا اینجایی؟"
بی رمق توی آغوش کوک افتادی. هیچ تعادلی نداشتی و سرما و ضعف کل انرژیه نداشتت رو ازت گرفته بود.
لا به لای تلاش برای صحبت کردن با چشای نیمه باز نالیدی:
"خیلی منتظرت بودم"
کوک با چشمهای نگران و ترسیده ، تو رو توی بغلش کشید و بلندت کرد:
"محض رضای خدا بهم نگو که تا الان هیچ چیزی نخوردی"
کوک میدونست، اما بخاطر فشار کار پاک فراموش کرده بود که تو بدون اون حتی یه لیوان آب هم نمیخوری و به همیشه بودنش توی هر کاری که انجام میدی عادت داری.
خوابیدن ، نوشیدن ، خوردن و حتی گذروندن کل زندگیت وصله به اون بود.
بدون جونگکوک تو حتی نمیتونستی به درستی تنفس کنی. کوک وارد پذیرایی شد و با پاش در بالکن رو بست.
تو رو روی نزدیک ترین مبل به شومینه گذاشت و پتوی تقریبا ضخیمی که تا شده روی مبل بود رو برداشت و دورت پیچید. دستت رو گرفت و سمت خودش کشید. سعی میکرد با نفسهای گرمش بیشتر به گرم شدن دختر فریز شدهء رو
به روش کمک کنه.
اما چندان موفق نبود.
بدنت بیشتر و بیشتر میلرزید و حتی نزدیک کردن مبل به شومینه هم کمکی بهت نمیکرد.
کوک کلافه شده بود:
"همش تقصیر منه ، من .. متاسفم"
دستش رو توی موهاش کشید و با عصبانیت به اطرافش نگاه میکرد، انگار که دنبال چاره میگشت:
"باید چکار کنم؟"
ایدهء ای به مغزش هجوم آورد، پس به سمت حموم اتاق مشترکتون دوید.
شیرهای آب رو باز و گرمیش رو تنظیم کرد.
تا پر شدن وان صبر نکرد و سمت آشپز خونه رفت و یکی از نودل های فوری رو در از کابینت بیرون آورد و و پر از آب جوش کرد. چاشنی رو داخل ظرف ریخت و با چاپستیک بهمش زد و رو به روی مبلی که تو رو گذاشته بود نشست.
نودل هایی که حالا پخته شده بود رو با چاپستیک دراورد و بعد از اینکه کمی فوتشون کرد و داغیشون رو از بین برد بین لبهای خشک و رنگ پریدت گذاشت و کمک کرد تا ضعفت رو از بین ببری.وضعیت نرمال تری نسبت به قبل پیدا کرده بودی اما کوفتگی ردی که از سرما روی بدنت بود، اجازهء راه رفتن رو به هیچ عنوان بهت نمیداد کوک نمیدونست چطور اون همه نودل رو به خوردت داده اما خداروشکر میکرد که حالا از سیر شدنت مطمئنه.
۷.۱k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.