پارت یک
#پارت_یک
امروز عجیب ترین روزی بود که میتونستی توی زندگیت تجربه کنی.
بدنت ضعف کردت ، لرزش خفیفی رو به خاطر نخوردن کوچک ترین غذایی تا این موقع از شب تحمل میکرد.
خلاء وجودت رو پر کرده بود ، شاید با خودت فکر میکردی که توی یه کهکشان تنها گم شدی و هیچ چیز نمیتونه از سردرگمیت کم کنه .
خیلی وقت بود که با کوک به آمریکا مهاجرت کرده بودی ، ولی برقراری ارتباط با هر کسی به جز اون واست یه چالش بزرگ بود.
توی بالکن نسبتا کوچیک آپارتمان نقلیتون ، چهارزانو روی زمین نسشته بودی ، حتی خودت رو از دیدن آسمون پر ستارهء امشب منع کرده بودی، انگشتای ظریفت رو بین خطوط باریک سرامیک حرکت میدادی و توی ذهنت غوغا بود.
بینی دکمه ایت رو که حالا از فرط سرما قرمز شده بود رو بالا کشیدی:"کوک کجاست؟"
توی این یک روزی که کوک مجبور شده بود یک شیفت و بدون استراحت سرکار بمونه و اون رستوران تقریبا بزرگ رو بچرخونه و به مشتری هایی که واسه کریمسمس کل اون محیط رو احاطه کرده بودن سرویس بده ، تو نبودش رو با تمام سلولهای بدنت حس میکردی و این حالت رو
دگرگون میکرد.شما فقط هم رو داشتید.
توی سئول ، توی آمریکا ، توی این دنیا ، توی کریسمس.گفتم کریسمس؟ خب آره، امروز کریسمس بود و تو تنها بودی.با درخت کوچیکی که به سختی تونسته بودی پیداش کنی و با تموم اشتیاق و ذوقت تزئینش کرده بودی و توی پرت ترین سه گوش پذیرایی خونه جا داده بودیش.و کوک هم تنها بود با تموم مشتریای گرسنه ای که حتی توی کل روز اجازه نداده بودن که بهت حتی زنگ بزنه.
امروز رو میتونست به عنوان پر مشتری ترین روز رستوران توی تقویم ثبت کنه، هیچکس نمیدونه که دلیل حواس پرتی های یهوییش دوست دخترش بوده که امروز رو کامل تنها سپری کرده.
انقدر دلش شور میزد که هر وقت وارد آشپزخونهء رستوران میشد به ساعت نگاه میکرد و زیر لب لعنت میفرستاد .از اینور ، تو انقدر آشفته بودی که حتی دلت نمیخواست وارد سالن خونه بشی و دوباره نبودن کوک رو بین اون دیوارا حس کنی.
سرمایی که کل وجودت رو سِر کرده بود رو دوست داشتی ، چون باعث میشد برای چند ثانیه هم که شده به لرزش دندونت و یخ زدن استخون هات فکر کنی نه چیز دیگه ای.کوک بالاخره موفق شد این چهارده ساعتی که سر پا ایستاده رو توی چشم رئیسش کنه و رضایتش رو برای خالص شدن از شیفت امشب بگیره.سوار موتورش شد و با لبخند بزرگی روی لباش که کل خستگیش رو پوشونده بود حرکت کرد. کلیدش رو توی در چرخوند:
"من اومدم بیبی"
کیسه های خریدش رو از هایپر مارکت شبانه روزی ای که سر خیابونتون بود روی زمین گذاشت و بازم منتظر صدای تو شد.
سمت آشپز خونه رفت و همینطور که لیوانش رو پر از آب میکرد دوباره صدات کرد:
"بیبی؟"
بازم جوابی نگرفت.
لبخند کوچیکی زد و سمت اتاق خوابتون حرکت کرد. توی ذهنش تو رو در حالی که داری توی حموم آهنگ میخونی و صدای آب و خوندنت مانع شنیدن صدای اون رو بشنوی ، تصور کرد و سعی
کرد ، خندش رو کنترل کنه.طول اتاق خواب رو طی کرد و خودش رو به حموم رسوند و با چند ضربه کوتاه به در زد: "من برگشتم خونه عزیزم"
صدایی از حموم خارج نشد. نه خبری از صدای دوش و قطره های آب بود، نه خبری از صدای آواز خوندن تو. بازم جوابی نگرفت، در رو آروم باز کردو وقتی حموم خشک و خالی رو دید ته دلش خالی شد: "پس کجاست؟"
با سرعت اتاق رو ترک کرد، گوشیش رو برداشته بود و همونطور که بقیهء خونه رو دنبالت میگشت باهات تماس میگرفت.
امروز عجیب ترین روزی بود که میتونستی توی زندگیت تجربه کنی.
بدنت ضعف کردت ، لرزش خفیفی رو به خاطر نخوردن کوچک ترین غذایی تا این موقع از شب تحمل میکرد.
خلاء وجودت رو پر کرده بود ، شاید با خودت فکر میکردی که توی یه کهکشان تنها گم شدی و هیچ چیز نمیتونه از سردرگمیت کم کنه .
خیلی وقت بود که با کوک به آمریکا مهاجرت کرده بودی ، ولی برقراری ارتباط با هر کسی به جز اون واست یه چالش بزرگ بود.
توی بالکن نسبتا کوچیک آپارتمان نقلیتون ، چهارزانو روی زمین نسشته بودی ، حتی خودت رو از دیدن آسمون پر ستارهء امشب منع کرده بودی، انگشتای ظریفت رو بین خطوط باریک سرامیک حرکت میدادی و توی ذهنت غوغا بود.
بینی دکمه ایت رو که حالا از فرط سرما قرمز شده بود رو بالا کشیدی:"کوک کجاست؟"
توی این یک روزی که کوک مجبور شده بود یک شیفت و بدون استراحت سرکار بمونه و اون رستوران تقریبا بزرگ رو بچرخونه و به مشتری هایی که واسه کریمسمس کل اون محیط رو احاطه کرده بودن سرویس بده ، تو نبودش رو با تمام سلولهای بدنت حس میکردی و این حالت رو
دگرگون میکرد.شما فقط هم رو داشتید.
توی سئول ، توی آمریکا ، توی این دنیا ، توی کریسمس.گفتم کریسمس؟ خب آره، امروز کریسمس بود و تو تنها بودی.با درخت کوچیکی که به سختی تونسته بودی پیداش کنی و با تموم اشتیاق و ذوقت تزئینش کرده بودی و توی پرت ترین سه گوش پذیرایی خونه جا داده بودیش.و کوک هم تنها بود با تموم مشتریای گرسنه ای که حتی توی کل روز اجازه نداده بودن که بهت حتی زنگ بزنه.
امروز رو میتونست به عنوان پر مشتری ترین روز رستوران توی تقویم ثبت کنه، هیچکس نمیدونه که دلیل حواس پرتی های یهوییش دوست دخترش بوده که امروز رو کامل تنها سپری کرده.
انقدر دلش شور میزد که هر وقت وارد آشپزخونهء رستوران میشد به ساعت نگاه میکرد و زیر لب لعنت میفرستاد .از اینور ، تو انقدر آشفته بودی که حتی دلت نمیخواست وارد سالن خونه بشی و دوباره نبودن کوک رو بین اون دیوارا حس کنی.
سرمایی که کل وجودت رو سِر کرده بود رو دوست داشتی ، چون باعث میشد برای چند ثانیه هم که شده به لرزش دندونت و یخ زدن استخون هات فکر کنی نه چیز دیگه ای.کوک بالاخره موفق شد این چهارده ساعتی که سر پا ایستاده رو توی چشم رئیسش کنه و رضایتش رو برای خالص شدن از شیفت امشب بگیره.سوار موتورش شد و با لبخند بزرگی روی لباش که کل خستگیش رو پوشونده بود حرکت کرد. کلیدش رو توی در چرخوند:
"من اومدم بیبی"
کیسه های خریدش رو از هایپر مارکت شبانه روزی ای که سر خیابونتون بود روی زمین گذاشت و بازم منتظر صدای تو شد.
سمت آشپز خونه رفت و همینطور که لیوانش رو پر از آب میکرد دوباره صدات کرد:
"بیبی؟"
بازم جوابی نگرفت.
لبخند کوچیکی زد و سمت اتاق خوابتون حرکت کرد. توی ذهنش تو رو در حالی که داری توی حموم آهنگ میخونی و صدای آب و خوندنت مانع شنیدن صدای اون رو بشنوی ، تصور کرد و سعی
کرد ، خندش رو کنترل کنه.طول اتاق خواب رو طی کرد و خودش رو به حموم رسوند و با چند ضربه کوتاه به در زد: "من برگشتم خونه عزیزم"
صدایی از حموم خارج نشد. نه خبری از صدای دوش و قطره های آب بود، نه خبری از صدای آواز خوندن تو. بازم جوابی نگرفت، در رو آروم باز کردو وقتی حموم خشک و خالی رو دید ته دلش خالی شد: "پس کجاست؟"
با سرعت اتاق رو ترک کرد، گوشیش رو برداشته بود و همونطور که بقیهء خونه رو دنبالت میگشت باهات تماس میگرفت.
۹.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.