The Royal Veilp پارت بازگشت به قصر

The Royal Veilp27 ---پارت: بازگشت به قصر

همه‌چیز خیلی آرام شروع شد؛ آن‌قدر آرام که جونگکوک اول نفهمید این «آرامش» همان سکوتِ خطر است. تهیونگ بعد از بیدار شدن، مدتی حرف زده بود، حتی لبخند کمرنگی زده بود، و همین کافی بود که جونگکوک دلش را گول بزند—که شاید واقعاً از بدترین نقطه رد شده‌اند.

اما ناگهان، نفس‌ها تغییر کرد.

نه قطع شد، نه تند؛ فقط… نامنظم.
انگار هوا دیگر راهش را پیدا نمی‌کرد.

جونگکوک اول فکر کرد درد است. – آروم…
دستش را روی شانه‌ی تهیونگ گذاشت.
× نفس عمیق بکش. من این‌جام.

تهیونگ چیزی نگفت. فقط پلک زد.
و بعد—لرزش.

بدنش ناگهان سفت شد، انگار عضلاتش تصمیم گرفته بودند دیگر گوش ندهند. نفسش به خس‌خس افتاد و رنگ از صورتش پرید؛ همان رنگی که جونگکوک در میدان جنگ دیده بود، درست قبل از سقوط.

× نه… نه، نه، نه—
جونگکوک زانو زد، سرش را بالا آورد.
× نگام کن. تهیونگ، نگام کن!

چشم‌ها باز بودند، اما تمرکز نداشتند.
لب‌هایش تکان خوردند، بی‌صدا.

جونگکوک وحشت‌زده اطراف را نگاه کرد. پناهگاه… فقط سنگ و خاطره بود. نه دارو. نه کمک. نه زمان.

دستش را روی زخم فشار داد.
گرم‌تر از قبل بود. بدتر.

× لعنت…
صدایش شکست.
× من نباید این‌قدر دور می‌آوردمت.

تهیونگ نفسش را با زور بیرون داد. – جونگ…
اسمش نصفه ماند.

و همان‌جا، جونگکوک فهمید.
این‌بار، دعا کافی نبود.

سرش را پایین آورد، پیشانی‌اش را به پیشانی تهیونگ چسباند. × گوش کن به من.
صدایش می‌لرزید، اما محکم نگهش داشت.
× من تو رو برمی‌گردونم.
× حتی اگه مجبور شم دوباره از همونا کمک بگیرم.

چشم‌های تهیونگ کمی واضح‌تر شد. ترس در آن‌ها نشست. – نه…
خیلی آرام گفت.
– نبرم… اون‌جا…

جونگکوک چشم‌هایش را بست. اشک، بی‌صدا ریخت. × اگه نبرمت،
نفسش لرزید.
× تو رو از دست می‌دم.

دست تهیونگ را محکم گرفت. × و من اینو قبول نمی‌کنم.

بلندش کرد؛ سنگین‌تر از قبل، بی‌جان‌تر. هر قدم به سمت قصر، مثل خیانت بود—نه به تهیونگ، به آزادی‌شان. اما انتخابی نمانده بود. زندگی، همیشه بی‌رحمانه‌ترین معامله را پیشنهاد می‌دهد.

وقتی دیوارهای قصر دوباره در افق پیدا شدند، قلب جونگکوک فرو ریخت. همان برج‌ها، همان مشعل‌ها، همان جایی که تهیونگ را تهدید کرده بودند.

نگهبان‌ها وقتی آن‌ها را دیدند، شمشیرها را بالا بردند—بعد مکث کردند. ولیعهد، بی‌هوش، خون‌آلود، در آغوش کسی که قرار بود دشمن باشد.

جونگکوک فریاد زد: × اگه یک ثانیه دیر کنین،
خودتون جواب خانواده‌ی سلطنتی رو بدین!

درها باز شدند.
قصر، این‌بار، آن‌ها را بلعید.

وقتی تهیونگ را از آغوشش گرفتند، جونگکوک دستش را رها نکرد. – ولم نکن…
زیر لب گفت، بیشتر برای خودش.

و برای اولین بار از شب فرار،
آن‌ها از هم جدا شدند—
نه به‌خاطر ترس،
بلکه برای اینکه شاید…
یکی‌شان زنده بماند.


---
✨️پایان پارت ۲۷
منتظر باش!
حمایت🫶
دیدگاه ها (۰)

The Royal Veil p26— پناهگاهی که با دعا زنده ماندشب بیرون از ...

The Royal Veilp26 — شبی که تاج زمین گذاشته شدقصر در آن شب خ...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط