The Royal Veilp شبی که تاج زمین گذاشته شد

The Royal Veilp26 — شبی که تاج زمین گذاشته شد

قصر در آن شب خاص، بیش از همیشه شبیه خودش بود؛ منظم، ساکت، و در ظاهر بی‌نقص. اما تهیونگ خوب می‌دانست که این سکوت، سکوتِ قبل از آرامش نیست، سکوتِ قبل از حذف است. از لحظه‌ای که از اتاق شورا بیرون آمده بود، چیزی درونش دیگر سر جایش نبود؛ انگار بخشی از وجودش را همان‌جا، میان تهدیدهای محترمانه و نگاه‌های سرد،置 گذاشته بودند.

او جلوی آینه ایستاد. تاج روی میز بود. مدت‌ها به آن نگاه کرد؛ نه با احترام، نه با نفرت—با شناخت. این تاج همیشه قرار بود بماند، حتی اگر همه‌چیز عوض شود. اما امشب، برای اولین بار، تهیونگ فهمید که شاید بهای نگه‌داشتنش، چیزی باشد که دیگر حاضر نیست بدهد.

شنل تیره را برداشت. نه لباس فرار بود، نه لباس جنگ؛ فقط لباسی که دیده نشود. تاج را برنداشت. عمداً. گذاشت همان‌جا بماند، روی میز، زیر نور شمع—مثل چیزی که هنوز قدرت دارد، اما دیگر صاحبش را نه.

راهروها را با قدم‌هایی کنترل‌شده طی کرد. نه عجله کرد، نه مکث. قصر به کسانی شک می‌کرد که می‌دویدند. از گذرگاهی پیچید که فقط اعضای خانواده‌ی سلطنتی از آن خبر داشتند؛ دری که با نشان ولیعهد باز می‌شد و پله‌هایی که مستقیم به باغ پشتی می‌رسیدند. این مسیر را سال‌ها پیش یاد گرفته بود، نه برای فرار، بلکه برای «اگر روزی مجبور شدم».

باغ تاریک بود. فواره خاموش. هوا بوی سنگِ خیس می‌داد. و آن‌جا، پایین برج، جونگکوک را دید؛ میان دو نگهبان، آزاد اما محاصره‌شده. وقتی نگاهشان به هم افتاد، هیچ تعجبی در چهره‌ی جونگکوک نبود—فقط تأیید. انگار هر دو می‌دانستند این لحظه بالاخره می‌رسد.

تهیونگ نزدیک شد. نگهبان‌ها صاف ایستادند.

– آزادش کنین.
صدایش آرام بود، اما وزن داشت.

یکی از نگهبان‌ها تردید کرد، همان تردیدی که همیشه قبل از شکستن نظم می‌آید. ^ ولیعهد… ما دستور داریم—

– دستور عوض شد.
تهیونگ جلوتر رفت.
– همین‌جا. همین‌الان.

نگهبان‌ها به هم نگاه کردند. قصر به آن‌ها یاد داده بود اطاعت کنند، نه قضاوت. چند ثانیه بعد، عقب رفتند.

جونگکوک آرام گفت: × این یعنی دیگه چیزی برای پنهون کردن نمونده.

تهیونگ دستش را گرفت. تماس کوتاه بود، اما واقعی. – از وقتی تو رو زندانی کردن،
دیگه چیزی برای نگه داشتن هم نمونده.

حرکت کردند. نه دویدن، نه مخفی‌کاری کودکانه؛ قدم‌هایی سریع، حساب‌شده، از میان باغ، به سمت مسیر دوم—مسیر خلوت‌تر، اما خطرناک‌تر. هنوز امید زنده بود؛ فاصله‌ی دروازه‌ی دوم آن‌قدر نزدیک که دل را جلو ببرد.

بعد فریادها شروع شد.

* وایسین!

نور مشعل‌ها تاریکی را شکافت. قدم‌ها پشت سرشان زیاد شد. جونگکوک ناخودآگاه جلو آمد.

× پشت سرم بمون.

تهیونگ نفسش تند شده بود، اما ایستاد. – نه.
– با هم.

و درست همان‌جا، صدای فلز در تاریکی کش آمد.


---

زمان کند شد؛ نه به‌خاطر معجزه، بلکه به‌خاطر ترس. جونگکوک فقط فرصت کرد سرش را برگرداند و اسمش را صدا بزند.

× تهیونگ—

اما تهیونگ دیگر تصمیمش را گرفته بود.

او ندوید.
پرید.

نه به سمت پناه،
نه به سمت دروازه—
به سمت جونگکوک.

صدای شلیک کوتاه بود، تیز، و بعد ضربه‌ای که نفس را برید. تهیونگ به جلو پرت شد، وزنش روی جونگکوک افتاد و دنیا برای یک ثانیه، فقط یک ثانیه، ساکت شد. بعد همه‌چیز با هم برگشت: فریاد، نور، قدم‌ها.

جونگکوک زانو زد و او را گرفت. × نه… نه…
صدایش شکست.
× تهیونگ، با من حرف بزن.

تهیونگ پاسخی نداد. فقط نفس نامنظم، و گرمایی که نباید آن‌جا می‌بود.

مشعل‌ها نزدیک‌تر شدند. صداها بلندتر.
جونگکوک سرش را بالا آورد. نگاهش دیگر نگاه یک محافظ نبود—نگاه کسی بود که آخرین خطش رد شده.

× یک قدم دیگه نزدیک شین،
صدایش لرز داشت اما عقب نرفت،
× و قول می‌دم این قصر امشب چیزی رو از دست بده که هیچ‌وقت نتونه برش گردونه.

تردید افتاد. نه از ترس او—از پیامدش.

جونگکوک فرصت را از دست نداد. تهیونگ را محکم در آغوش گرفت؛ آن‌قدر محکم که انگار اگر رها کند، زندگی هم رها می‌شود. بلندش کرد—سنگین، بی‌حرکت—و به سمت مسیر قدیمی دوید؛ دری که سال‌ها بسته بود و امشب، برای اولین بار، باز شد.

دیوار قصر پشت سرشان ماند.
نه فرو ریخته،
نه شکست‌خورده—
اما خالی‌تر.

جونگکوک بیرون دیوار ایستاد، نفسش برید، پیشانی‌اش را به موهای تهیونگ چسباند. × تو حق نداشتی این کارو بکنی…
زمزمه کرد.
× ولی ممنونم.

پاسخی نیامد.

او اشک را قورت داد، شانه‌هایش را سفت کرد و دوباره راه افتاد؛ دور، دورتر از قصر، دورتر از تاج، با بدنی در آغوشش که هنوز نفس می‌کشید.

و این‌طور شد که افسانه‌ی قصر شکست—
نه با انقلاب،
بلکه با یک قدم جلوتر از گلوله.


---
✨️پایان پارت ۲۶
منتظر باش!
حمایت 🌸 فک کردی قراره همه چی سافت و گوگولی پیش بره 😐😂
✨️به بلندای یلدا ، آرزوی شادی و آرامش براتون دارم🫶
دیدگاه ها (۱)

The Royal Veil p25— دیدار آخراجازه را نیمه‌شب دادند؛ ساعتی ک...

The Royal Veil p24___ فروپاشیشب به آرامی نیامد؛سنگین نشست.ات...

Royal Veil — Part 9: زمزمهٔ وفاداریسحر، هنوز هوا تاریک بود. ...

ادامه پارت ۳---وقتی وقت خداحافظی رسید، تهیونگ به کودکان و کا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط