The Royal Veil p پناهگاهی که با دعا زنده ماند
The Royal Veil p26— پناهگاهی که با دعا زنده ماند
شب بیرون از قصر سردتر از چیزی بود که جونگکوک انتظارش را داشت. نه بهخاطر هوا—بهخاطر وزنی که در آغوشش بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار زمان را میکشید جلو، انگار اگر میایستاد، نفسِ تهیونگ هم میایستاد.
پناهگاه چیزی نبود جز بنایی سنگی، نیمهویران، جا مانده از جنگی قدیمی؛ جایی که زمانی سربازها در آن جان پناه میگرفتند و حالا فقط خاطرهی زنده ماندن را بلد بود. جونگکوک با شانه در چوبی را هل داد، در با نالهای باز شد و تاریکی سرد داخل ریخت.
تهیونگ را روی زمین خواباند. زانو زد کنارش.
دستهایش میلرزیدند—نه از سرما، از ترس.
× نه… نه…
زیر لب تکرار میکرد، انگار اگر اسمش را صدا بزند، دنیا گوش میدهد.
× تو نمیتونی اینجوری تموم کنی.
× من اجازه نمیدم.
شنل را کنار زد. لکهی تیره واضح بود. نفسش برید، اما خودش را جمع کرد. سالها آموزش دیده بود که وقتی بدن میشکند، ذهن باید بایستد. اما اینبار فرق داشت. این بدن، بدنِ کسی بود که انتخابش کرده بود.
دستش را روی سینهی تهیونگ گذاشت.
نفس… ضعیف، اما بود.
جونگکوک چشمهایش را بست. پیشانیاش را به دست تهیونگ چسباند. × اگه قرار بود منو تنها بذاری،
صدا شکست.
× چرا پریدی جلو؟
پارچهای را فشار داد، دعا را زمزمه کرد، و هر ثانیه را مثل طناب نازکی نگه داشت که ممکن بود هر لحظه پاره شود. بیرون، باد زوزه میکشید. داخل، فقط صدای نفسهایی بود که هر کدام ممکن بود آخرین باشد.
ساعتها—یا شاید فقط چند دقیقه—گذشت. زمان معنیاش را از دست داده بود.
جونگکوک سرش را بالا آورد، چشمهایش خیس اما بیدار. × خواهش میکنم…
× فقط یه بار دیگه باهام حرف بزن.
اما تهیونگ ساکت بود.
و این سکوت، بدترین چیز دنیا بود.
---
نور خاکستری صبح از شکاف دیوار افتاد. جونگکوک هنوز همانجا نشسته بود. نخوابیده بود. پلک نزده بود. انگار اگر چشم میبست، همهچیز تمام میشد.
دست تهیونگ هنوز در دستش بود.
× میدونی…
آرام حرف زد، صدایی که بیشتر اعتراف بود تا حرف.
× من همیشه قرار بود جلوت وایسم.
× نه پشتت.
نفس کشید.
× ولی تو همیشه…
لبش لرزید.
× تو همیشه جلوتر بودی.
و درست همان لحظه—
حرکت.
نه زیاد.
نه نمایشی.
فقط یک لرزش کوچکِ انگشت.
جونگکوک خشکش زد. × تهیونگ؟
هیچچیز.
دلش فرو ریخت.
× نه…
× با من این کارو نکن.
دوباره.
اینبار نفس عمیقتر.
چشمها—آهسته، سنگین—باز شدند.
جونگکوک نفسش را حبس کرد. اشک بیاجازه ریخت. × من اینجام.
× تکون نخور.
× من اینجام، باشه؟
تهیونگ پلک زد. صدایش خشدار بود، انگار از جای خیلی دور میآمد. – چرا…
– انقدر گریه میکنی؟
همین جمله کافی بود.
جونگکوک خندید—نه از شادی، از فرو ریختن. × چون…
اشکش روی دست تهیونگ چکید.
× چون نزدیک بود دیگه صداتو نشنوم.
تهیونگ سخت نفس کشید. لبخند کمرنگی زد. – ارزششو داشت؟
جونگکوک سرش را پایین آورد. پیشانیاش را به پیشانی او چسباند. × اگه یه بار دیگه این سؤالو بپرسی…
× خودم میزنمت.
تهیونگ خندید؛ ضعیف، اما زنده. – پس…
– هنوز باهم فراریم؟
جونگکوک دستش را محکمتر گرفت. × حالا دیگه…
× فقط باهم معنی داره.
بیرون، خورشید بالا میآمد.
قصر دور بود.
و برای اولین بار، زندگی—با تمام دردش—برگشته بود.
---
✨️پایان پارت ۲۶
منتظر باش!
حمایت🥹
به خاطر امتحانا نمیتونم تند تند پارت بزارم پس همینم که گذاشتم فردا امتحان ریاضی دارم🤧 نمیدونم چیشد اومدم نوشتم دلم نیومد معطل شید ولی با این حال حمایت ها خیلی پایین بعد از این فیک قراره برای هر پارت بعدی شرط گذاشته بشه🫶
شب بیرون از قصر سردتر از چیزی بود که جونگکوک انتظارش را داشت. نه بهخاطر هوا—بهخاطر وزنی که در آغوشش بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار زمان را میکشید جلو، انگار اگر میایستاد، نفسِ تهیونگ هم میایستاد.
پناهگاه چیزی نبود جز بنایی سنگی، نیمهویران، جا مانده از جنگی قدیمی؛ جایی که زمانی سربازها در آن جان پناه میگرفتند و حالا فقط خاطرهی زنده ماندن را بلد بود. جونگکوک با شانه در چوبی را هل داد، در با نالهای باز شد و تاریکی سرد داخل ریخت.
تهیونگ را روی زمین خواباند. زانو زد کنارش.
دستهایش میلرزیدند—نه از سرما، از ترس.
× نه… نه…
زیر لب تکرار میکرد، انگار اگر اسمش را صدا بزند، دنیا گوش میدهد.
× تو نمیتونی اینجوری تموم کنی.
× من اجازه نمیدم.
شنل را کنار زد. لکهی تیره واضح بود. نفسش برید، اما خودش را جمع کرد. سالها آموزش دیده بود که وقتی بدن میشکند، ذهن باید بایستد. اما اینبار فرق داشت. این بدن، بدنِ کسی بود که انتخابش کرده بود.
دستش را روی سینهی تهیونگ گذاشت.
نفس… ضعیف، اما بود.
جونگکوک چشمهایش را بست. پیشانیاش را به دست تهیونگ چسباند. × اگه قرار بود منو تنها بذاری،
صدا شکست.
× چرا پریدی جلو؟
پارچهای را فشار داد، دعا را زمزمه کرد، و هر ثانیه را مثل طناب نازکی نگه داشت که ممکن بود هر لحظه پاره شود. بیرون، باد زوزه میکشید. داخل، فقط صدای نفسهایی بود که هر کدام ممکن بود آخرین باشد.
ساعتها—یا شاید فقط چند دقیقه—گذشت. زمان معنیاش را از دست داده بود.
جونگکوک سرش را بالا آورد، چشمهایش خیس اما بیدار. × خواهش میکنم…
× فقط یه بار دیگه باهام حرف بزن.
اما تهیونگ ساکت بود.
و این سکوت، بدترین چیز دنیا بود.
---
نور خاکستری صبح از شکاف دیوار افتاد. جونگکوک هنوز همانجا نشسته بود. نخوابیده بود. پلک نزده بود. انگار اگر چشم میبست، همهچیز تمام میشد.
دست تهیونگ هنوز در دستش بود.
× میدونی…
آرام حرف زد، صدایی که بیشتر اعتراف بود تا حرف.
× من همیشه قرار بود جلوت وایسم.
× نه پشتت.
نفس کشید.
× ولی تو همیشه…
لبش لرزید.
× تو همیشه جلوتر بودی.
و درست همان لحظه—
حرکت.
نه زیاد.
نه نمایشی.
فقط یک لرزش کوچکِ انگشت.
جونگکوک خشکش زد. × تهیونگ؟
هیچچیز.
دلش فرو ریخت.
× نه…
× با من این کارو نکن.
دوباره.
اینبار نفس عمیقتر.
چشمها—آهسته، سنگین—باز شدند.
جونگکوک نفسش را حبس کرد. اشک بیاجازه ریخت. × من اینجام.
× تکون نخور.
× من اینجام، باشه؟
تهیونگ پلک زد. صدایش خشدار بود، انگار از جای خیلی دور میآمد. – چرا…
– انقدر گریه میکنی؟
همین جمله کافی بود.
جونگکوک خندید—نه از شادی، از فرو ریختن. × چون…
اشکش روی دست تهیونگ چکید.
× چون نزدیک بود دیگه صداتو نشنوم.
تهیونگ سخت نفس کشید. لبخند کمرنگی زد. – ارزششو داشت؟
جونگکوک سرش را پایین آورد. پیشانیاش را به پیشانی او چسباند. × اگه یه بار دیگه این سؤالو بپرسی…
× خودم میزنمت.
تهیونگ خندید؛ ضعیف، اما زنده. – پس…
– هنوز باهم فراریم؟
جونگکوک دستش را محکمتر گرفت. × حالا دیگه…
× فقط باهم معنی داره.
بیرون، خورشید بالا میآمد.
قصر دور بود.
و برای اولین بار، زندگی—با تمام دردش—برگشته بود.
---
✨️پایان پارت ۲۶
منتظر باش!
حمایت🥹
به خاطر امتحانا نمیتونم تند تند پارت بزارم پس همینم که گذاشتم فردا امتحان ریاضی دارم🤧 نمیدونم چیشد اومدم نوشتم دلم نیومد معطل شید ولی با این حال حمایت ها خیلی پایین بعد از این فیک قراره برای هر پارت بعدی شرط گذاشته بشه🫶
- ۳۵
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط