Part
Part 3
-
بلخره ریچل قطع کرد و از اتاق رفتم بیرون و دیدم باکوگو داره اشپزی میکنه : هی
باکوگو برگشت و نگاهم کرد ، تابلو بود منتظر شنیدن حرفمه
_ برای اینکه اینجا بمونم چندتا شرط دارم
+ باشه میشنوم
_ اول اینکه باید برگردم لباسام و چندتا چیز دیگمو بیارم ، دوم اینکه توی فاصله دو متری باهام میمونی اگه نزدیک تر بیای با ماهیتابه میزنم تو سرت ، و سوم اینکه انقدر با چشمان بهم زل زدن بدم میاد !
+ هی پسر شرطات از شرایط عروسی بدتره
_ همینه که هست
باکوگو برگشت تا دوباره اشپزی کنه : باشه قبوله ، حالا نوبت منه . خب توهم باید خودتو بهم معرفی کنی
_ بجز اسمم چی میخوای بدونی؟
+ خب همهچیز
میدوریا نفسشو با حرص بیرون داد : خب 17 سالمه یه ابجی بزرگتر دارم که فعلن رفته امریکا و یتیمم ، چیز دیگه ای میخوای بدونی؟
باکوگو لبخند شیطانی زد و ادامه داد: 17سالته؟
_ اره خیلی عجیبه؟ وایسا ببینم خودت چندسالته؟
+من 21 سالمه … پس واسه همینه انقدر کوچولویی ( باکوگو پدوفیل بسکننننیتینی) ، بیا بریم غذا بخوریم
میدوریا که با حرف باکوگو احساس کرد بهش توهین شد اخمی کرد و رفت روی صندلی نشست
باکوگو بعد چیدن میز میخواست کنارم بشینه که نگاهش کردم : شرط شماره 2 آقای محترم
_ باشه باشه … رفتم روبروی میدوریا نشستم و شروع کردم به خوردن غذا
میدوریا: هنوز نصف غذارو نخورده بودیم که صدای پیامک از گوشی باکوگو اومد ، با دیدن صفحه گوشیش اخم ریزی کرد و بلند شد : هی کوچولو باید برم جایی دیر میام ، برو بخواب .
باکوگو حاضر شد و رفتش و توی خونه تنها شدم … برام سوال شده بود اینموقع شب کجا رفته ؟
میزو جمع کردم و ظرفارو شستم ، به ساعت نگاه کردم . دوساعت از رفتنش گذشته بود ، کم کم داشت خوابم میبرد و همونجا روی مبل خوابیدم .
-
نصفه شب ساعتای 3 اینا بود که صدای شکستن چیزی اومد ... از خواب پریدم و سریع برقو روشن کردم ، با دیدن باکوگو جا خوردم ...
از پیشونیش و دست راستش خون میومد : بیدار ... شدی؟
بطرفش دویدم : باکوگو چیشده؟ این چه ریختیه؟
با نشنیدن جواب ازش دستشو روی شونم انداختم و بطرف مبل رفتم ، روی مبل انداختمش و رفتم از توی کابینت جعبه کمک های اولیه رو برداشتم .
_ اول باید زخمتو ضد عفونی کنم ، یکم درد داره . بتادین روی زخمش ریختم و میخواستم بانداژ روی زخمش بزارم که دستمو گرفت و نیشخندی زد : تو خودت مسکن دردای منی ! من به این آشغالا نیاز ندارم.! … باکوگو از روی مبل بلند شد
_ آهای احمق الان زخمت کثیف میشه
+ اگه الان بمیرم فقط یه پشیمونی دارم ، اونم اینه که …
هنوز حرفمو نزده بودم که میدوریا بهم سیلی زد : تو نمیمیری احمق … کسی با زخم شدن دستش و پیشونیش نمرده . و شروع کرد به بانداژ کردن زخمم
بعد بانداژ کردن بلند شدم و برم که باکوگو دستمو کشید و افتادم کنارش( ای کلک اصلا از خداش نیستا)
_ تو خودت شرط دوم و سومو شکستی پس چرا داری فرار میکنی؟
+ توهم داری از حدت میگذری باکوگو !
_ حالا که هردومون از حدمون گذشتیم چرا فراتر نریم؟
میدوریا با حرف باکوگو لپاش قرمز شد و دستشو از دست باکوگو بیرون اورد و اون گرگ منحرفو به حال خودش ول کرد و رفت اتاقش( استاد ریدن به صحنه های عاشقانه فقط خودم🌹)
-
بلخره ریچل قطع کرد و از اتاق رفتم بیرون و دیدم باکوگو داره اشپزی میکنه : هی
باکوگو برگشت و نگاهم کرد ، تابلو بود منتظر شنیدن حرفمه
_ برای اینکه اینجا بمونم چندتا شرط دارم
+ باشه میشنوم
_ اول اینکه باید برگردم لباسام و چندتا چیز دیگمو بیارم ، دوم اینکه توی فاصله دو متری باهام میمونی اگه نزدیک تر بیای با ماهیتابه میزنم تو سرت ، و سوم اینکه انقدر با چشمان بهم زل زدن بدم میاد !
+ هی پسر شرطات از شرایط عروسی بدتره
_ همینه که هست
باکوگو برگشت تا دوباره اشپزی کنه : باشه قبوله ، حالا نوبت منه . خب توهم باید خودتو بهم معرفی کنی
_ بجز اسمم چی میخوای بدونی؟
+ خب همهچیز
میدوریا نفسشو با حرص بیرون داد : خب 17 سالمه یه ابجی بزرگتر دارم که فعلن رفته امریکا و یتیمم ، چیز دیگه ای میخوای بدونی؟
باکوگو لبخند شیطانی زد و ادامه داد: 17سالته؟
_ اره خیلی عجیبه؟ وایسا ببینم خودت چندسالته؟
+من 21 سالمه … پس واسه همینه انقدر کوچولویی ( باکوگو پدوفیل بسکننننیتینی) ، بیا بریم غذا بخوریم
میدوریا که با حرف باکوگو احساس کرد بهش توهین شد اخمی کرد و رفت روی صندلی نشست
باکوگو بعد چیدن میز میخواست کنارم بشینه که نگاهش کردم : شرط شماره 2 آقای محترم
_ باشه باشه … رفتم روبروی میدوریا نشستم و شروع کردم به خوردن غذا
میدوریا: هنوز نصف غذارو نخورده بودیم که صدای پیامک از گوشی باکوگو اومد ، با دیدن صفحه گوشیش اخم ریزی کرد و بلند شد : هی کوچولو باید برم جایی دیر میام ، برو بخواب .
باکوگو حاضر شد و رفتش و توی خونه تنها شدم … برام سوال شده بود اینموقع شب کجا رفته ؟
میزو جمع کردم و ظرفارو شستم ، به ساعت نگاه کردم . دوساعت از رفتنش گذشته بود ، کم کم داشت خوابم میبرد و همونجا روی مبل خوابیدم .
-
نصفه شب ساعتای 3 اینا بود که صدای شکستن چیزی اومد ... از خواب پریدم و سریع برقو روشن کردم ، با دیدن باکوگو جا خوردم ...
از پیشونیش و دست راستش خون میومد : بیدار ... شدی؟
بطرفش دویدم : باکوگو چیشده؟ این چه ریختیه؟
با نشنیدن جواب ازش دستشو روی شونم انداختم و بطرف مبل رفتم ، روی مبل انداختمش و رفتم از توی کابینت جعبه کمک های اولیه رو برداشتم .
_ اول باید زخمتو ضد عفونی کنم ، یکم درد داره . بتادین روی زخمش ریختم و میخواستم بانداژ روی زخمش بزارم که دستمو گرفت و نیشخندی زد : تو خودت مسکن دردای منی ! من به این آشغالا نیاز ندارم.! … باکوگو از روی مبل بلند شد
_ آهای احمق الان زخمت کثیف میشه
+ اگه الان بمیرم فقط یه پشیمونی دارم ، اونم اینه که …
هنوز حرفمو نزده بودم که میدوریا بهم سیلی زد : تو نمیمیری احمق … کسی با زخم شدن دستش و پیشونیش نمرده . و شروع کرد به بانداژ کردن زخمم
بعد بانداژ کردن بلند شدم و برم که باکوگو دستمو کشید و افتادم کنارش( ای کلک اصلا از خداش نیستا)
_ تو خودت شرط دوم و سومو شکستی پس چرا داری فرار میکنی؟
+ توهم داری از حدت میگذری باکوگو !
_ حالا که هردومون از حدمون گذشتیم چرا فراتر نریم؟
میدوریا با حرف باکوگو لپاش قرمز شد و دستشو از دست باکوگو بیرون اورد و اون گرگ منحرفو به حال خودش ول کرد و رفت اتاقش( استاد ریدن به صحنه های عاشقانه فقط خودم🌹)
- ۲.۲k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط