True love پارت ۴
پارت ۴:
لارا ویو:
تقریبا هوا تاریک شده بود ساعت حدود ۷ شب بود و ما هم باید برمیگشتیم به اونجایی که همه بودن و باید میرفتیم توی چادر هامون چون خطرناک بود .
نیلا و تهیونگ برگشتن من و جونگ کوک مونده بودیم
جونگ کوک لارا بنظرم بریم دیگه کم کم داره شب میشه خطرناکه
لارا:آره راست میگی .باشه بریم
جونگ کوک ویو :
لارا خیلی از اون جنگل خوشش اومده بود برای همین تهیونگ و نیلا رفتن و برای اینکه لارا تنها نباشه من موندم تا با هم بر گردیم داشتیم برمیگشتیم که...
لارا:جونگ کوک من راجب تو چیزی نمیدونم یکم از خودت برام بگو
جونگ کوک : خب من توی کره به دنیا اومدم و بابام به خاطر کاری که داشت همیشه با مامانم از این کشور به اون کشور میرفتن و برای همین شاید من دو سه ماه یک بار یا حتی شیش ماه یک بار میدیدمشون .
لارا:پس پیش کی زندگی میکردی؟
جونگ کوک : پیش مادربزرگم . مادربزرگم منو بزرگ کرده و همیشه کنارم بوده و واقعا برام هم مادر بوده و هم پدر . تمام زندگیم بوده . مامانبزرگم با یه آدم پولدار ازدواج کرده بود چون باباش خیلی پولدار بود. اما یک دفعه باباش و تهدید میکنن و مامانبزرگم مجبود میشه از شوهرش جدا بشه و با بابابزرگ من ازدواج کنه .
بابابزرگم همیشه با من بد برخورد میکرد خیلی زیاد . در حدی شد که من دیگه حتی شبا هم نمیتونستم بخوابم . اون موقع فقط ۵ سالم بود اما واقعا داشتم نابود میشدم
مامانبزرگم که این وضع و دید شبانه من و داداشم هیون رو برداشت و از اون خونه فرار کرد . قبلش بوسان زندگی میکردیم اما بعد به یک جنگل رفتیم توی مرکز شهر
لارا: چقدر جالب... اون خونه جنگلیه رو مامانبزرگت از کجا آورده بود ؟
جونگ کوک: اون خونه رو.......
لارا ویو:
تقریبا هوا تاریک شده بود ساعت حدود ۷ شب بود و ما هم باید برمیگشتیم به اونجایی که همه بودن و باید میرفتیم توی چادر هامون چون خطرناک بود .
نیلا و تهیونگ برگشتن من و جونگ کوک مونده بودیم
جونگ کوک لارا بنظرم بریم دیگه کم کم داره شب میشه خطرناکه
لارا:آره راست میگی .باشه بریم
جونگ کوک ویو :
لارا خیلی از اون جنگل خوشش اومده بود برای همین تهیونگ و نیلا رفتن و برای اینکه لارا تنها نباشه من موندم تا با هم بر گردیم داشتیم برمیگشتیم که...
لارا:جونگ کوک من راجب تو چیزی نمیدونم یکم از خودت برام بگو
جونگ کوک : خب من توی کره به دنیا اومدم و بابام به خاطر کاری که داشت همیشه با مامانم از این کشور به اون کشور میرفتن و برای همین شاید من دو سه ماه یک بار یا حتی شیش ماه یک بار میدیدمشون .
لارا:پس پیش کی زندگی میکردی؟
جونگ کوک : پیش مادربزرگم . مادربزرگم منو بزرگ کرده و همیشه کنارم بوده و واقعا برام هم مادر بوده و هم پدر . تمام زندگیم بوده . مامانبزرگم با یه آدم پولدار ازدواج کرده بود چون باباش خیلی پولدار بود. اما یک دفعه باباش و تهدید میکنن و مامانبزرگم مجبود میشه از شوهرش جدا بشه و با بابابزرگ من ازدواج کنه .
بابابزرگم همیشه با من بد برخورد میکرد خیلی زیاد . در حدی شد که من دیگه حتی شبا هم نمیتونستم بخوابم . اون موقع فقط ۵ سالم بود اما واقعا داشتم نابود میشدم
مامانبزرگم که این وضع و دید شبانه من و داداشم هیون رو برداشت و از اون خونه فرار کرد . قبلش بوسان زندگی میکردیم اما بعد به یک جنگل رفتیم توی مرکز شهر
لارا: چقدر جالب... اون خونه جنگلیه رو مامانبزرگت از کجا آورده بود ؟
جونگ کوک: اون خونه رو.......
۵.۲k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.