Ttrue love پارت ۴
پارت ۵:
لارا:اون خونه رو مامانبزرگت از کجا آورده بود ؟
جونگ کوک : بابای مامانبزرگم چند وقت بعد از اینکه مامانبزرگم با بابابزرگم ازدواج کرد مریض شد و مرد . مامان بزرگ من تک بچه بود برای همین باباش تمام ثروتش رو به
مامانبزرگم داد . پنج سال بعد که من ده سالم بود به فرانسه رفتیم . توی این پنج سال مامانبزرگم سخت کار میکرد و من و داداشم هم کار میکردیم تا پول دربیاریم
اون جا موندیم و من و برادرم درس خوندیم . مامانبزرگم برای ما سخت تلاش میکرد
منو خیلی دوست داشت و همیشه همه کاری برام میکرد
لارا : واقعا زندگی عجیبی داشتی...
جونگ کوک :آره «لبخند»
لارا:الان مادربزرگت کجاس؟
جونگ کوک :الان مامانبزرگم توی فرانسه با برادرم زندگی میکنه
لارا:پدربزرگت چی شد پس ؟
جونگ کوک: اون مارو پیدا کرد اما من و برادرم اجازه ندادیم بهمون آسیبی برسونه .هنوزم هست اما خب دیگه کاری نمیتونه بکنه
لارا:آهان
لارا ویو:
واقعا زندگی سختی داشته . خیلی توی زندگیش زحمت کشیده. نمیدونم اما احساس میکنم کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم . داشتم به این چیزا فکر میکردم که....
لارا:اییییییییییییییییی
جونگ کوک : چی شد «نگران»
لارا :آیییییییی پام پیچ خورد
جونگ کوک :هیشششششششش باشه آروم باش چیزی نیست
لارا:آخخخخخ خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم«بغض»
جونگ کوک : بیا اینجا بغلم
جونگ کوک ویو:
لارا خیلی درد داشت. وقتی بغضش و دیدم قلبم درد گرفت . توی بغلم بود سرش رو گذاشته بود روی سینم و خوابش برده بود خیلی ناز بود شبیه یه جوجه کوچولو خودش و توی بغلم جمع کرده بود فکر کنم سردش شده بود
ژاکتی که تنم بود . در آوردم و پیچیدم دورش
توی این چند روزی که باهاش وقت گدروندم حسم بهش داره بیشتر میشه....
واقعا دختر بی نظیریه...
خیلی ساکته
مهربونه
واقعا مظلومه توی چشماش که نگاه میکنی انگار کهکشانه چشماش مثل یه آسمونه صافه که توش پر از ستارس
مثل یک اوقیانوسه که پاکه و هیچ پایانیی نداره و تا چشم میچرخونه فقط بهت آرامش میده
انگار دلم میخواد لارا رو کنار خودم داشته باشم و هیچ کس بهش نگاه نکنه.......
لارا:اون خونه رو مامانبزرگت از کجا آورده بود ؟
جونگ کوک : بابای مامانبزرگم چند وقت بعد از اینکه مامانبزرگم با بابابزرگم ازدواج کرد مریض شد و مرد . مامان بزرگ من تک بچه بود برای همین باباش تمام ثروتش رو به
مامانبزرگم داد . پنج سال بعد که من ده سالم بود به فرانسه رفتیم . توی این پنج سال مامانبزرگم سخت کار میکرد و من و داداشم هم کار میکردیم تا پول دربیاریم
اون جا موندیم و من و برادرم درس خوندیم . مامانبزرگم برای ما سخت تلاش میکرد
منو خیلی دوست داشت و همیشه همه کاری برام میکرد
لارا : واقعا زندگی عجیبی داشتی...
جونگ کوک :آره «لبخند»
لارا:الان مادربزرگت کجاس؟
جونگ کوک :الان مامانبزرگم توی فرانسه با برادرم زندگی میکنه
لارا:پدربزرگت چی شد پس ؟
جونگ کوک: اون مارو پیدا کرد اما من و برادرم اجازه ندادیم بهمون آسیبی برسونه .هنوزم هست اما خب دیگه کاری نمیتونه بکنه
لارا:آهان
لارا ویو:
واقعا زندگی سختی داشته . خیلی توی زندگیش زحمت کشیده. نمیدونم اما احساس میکنم کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم . داشتم به این چیزا فکر میکردم که....
لارا:اییییییییییییییییی
جونگ کوک : چی شد «نگران»
لارا :آیییییییی پام پیچ خورد
جونگ کوک :هیشششششششش باشه آروم باش چیزی نیست
لارا:آخخخخخ خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم«بغض»
جونگ کوک : بیا اینجا بغلم
جونگ کوک ویو:
لارا خیلی درد داشت. وقتی بغضش و دیدم قلبم درد گرفت . توی بغلم بود سرش رو گذاشته بود روی سینم و خوابش برده بود خیلی ناز بود شبیه یه جوجه کوچولو خودش و توی بغلم جمع کرده بود فکر کنم سردش شده بود
ژاکتی که تنم بود . در آوردم و پیچیدم دورش
توی این چند روزی که باهاش وقت گدروندم حسم بهش داره بیشتر میشه....
واقعا دختر بی نظیریه...
خیلی ساکته
مهربونه
واقعا مظلومه توی چشماش که نگاه میکنی انگار کهکشانه چشماش مثل یه آسمونه صافه که توش پر از ستارس
مثل یک اوقیانوسه که پاکه و هیچ پایانیی نداره و تا چشم میچرخونه فقط بهت آرامش میده
انگار دلم میخواد لارا رو کنار خودم داشته باشم و هیچ کس بهش نگاه نکنه.......
۶.۶k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.