beautiful vampire ♥️ 🍷
beautiful vampire ♥️ 🍷
انچه گذشت
باهم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم پیش بقیه
part ²¹
ات ویو
(هفته بعد)
الان یک هفته از اون روز بد میگذره و خدارشکر اتفاق دیگه ای نیوفتاد همه چی برگشت به روال سابق و همه داریم عین قبل به زندگیمون ادامه میدیم
فردا تولد میونگه و من میخوام با کوک برم چون همه ی دانشگاه میدونن منو کوک باهمیم پس نیازی به مخفی کاری نیست
سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم
لباس های قشنگی دارم ولی چون میخوام با کوک لباسم ست باشه باید یه چیزی برای کوک بگیرم که رنگ لباس خودم باشه
گوشیم رو برداشتم و به کوک زنگ زدم
(مکالمه با کوک)
_الو؟
+سلام کوکی
_سلام بیبی چه طوری
+خوبم تو چه طوری عزیزم؟
_منم خوبم ،جونم اتفاقی افتاده ؟
+نه ولی میدونی که فردا تولد میونگه و میخوام لباس هامون ست باشه پس میریم خرید
_من یه سری چیز هایی دارم میخوای بیای ببینی ؟
+عووووووم،باشه پس میای دنبالم؟
_باشه بیبی یک ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت
+باشه عزیزم منتظرم
_باشه فعلا
(پایان مکالمه)
کوک گفت یک ساعت پس شروع کردم حاضر بشم
بعد از یک ساعت اماده بودم و منتظر کوک بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشینش به گوشم و رسید و سریع رفتم پایین
+سلام کوکی
_سلام بیبی بریم؟
+بریم
با هم به طرف خونه کوک حرکت کردیم و بعد از چند مین رسیدیم
وارد خونه شدیم که همه اومدن استقبالمون
پدر:سلام عروس گلم
با حرف پدر کوک گونه هام قرمز شد
_پدررررر
+اشکالی نداره کوک
راحت باشید لطفا
مادر: سلام خوش اومدید اتفاقی افتاده که این موقع روز اینجا اومدید؟
_فردا تولد دوستمونه اومدیم اینجا ات یه نگاهی لباسا بندازه
مادر:باشه عزیزم پس برید طبقه بالا
_ممنون مادر
کوک ویو
با ات به سمت اتاقم رفتیم
در کمد و باز کرد و شروع کرد به گشتن لباس
بلخره بعد از کلی گشتن یه لباسی که خوشش بیاد انتخاب کرد
+این بهترینه کوک
_البته......... مهم اینه تو خوشت بیاد(خدا شانس بدههههه🤦♀️)
+خب کوک لباس و کفشت که اوکیه منم یه لباس همین رنگی میپوشم
_باشه عزیزم
+پس فردا میبینمت
_من میرسونمت.........
انچه گذشت
باهم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم پیش بقیه
part ²¹
ات ویو
(هفته بعد)
الان یک هفته از اون روز بد میگذره و خدارشکر اتفاق دیگه ای نیوفتاد همه چی برگشت به روال سابق و همه داریم عین قبل به زندگیمون ادامه میدیم
فردا تولد میونگه و من میخوام با کوک برم چون همه ی دانشگاه میدونن منو کوک باهمیم پس نیازی به مخفی کاری نیست
سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم
لباس های قشنگی دارم ولی چون میخوام با کوک لباسم ست باشه باید یه چیزی برای کوک بگیرم که رنگ لباس خودم باشه
گوشیم رو برداشتم و به کوک زنگ زدم
(مکالمه با کوک)
_الو؟
+سلام کوکی
_سلام بیبی چه طوری
+خوبم تو چه طوری عزیزم؟
_منم خوبم ،جونم اتفاقی افتاده ؟
+نه ولی میدونی که فردا تولد میونگه و میخوام لباس هامون ست باشه پس میریم خرید
_من یه سری چیز هایی دارم میخوای بیای ببینی ؟
+عووووووم،باشه پس میای دنبالم؟
_باشه بیبی یک ساعت دیگه اماده باش میام دنبالت
+باشه عزیزم منتظرم
_باشه فعلا
(پایان مکالمه)
کوک گفت یک ساعت پس شروع کردم حاضر بشم
بعد از یک ساعت اماده بودم و منتظر کوک بعد از چند دقیقه صدای بوق ماشینش به گوشم و رسید و سریع رفتم پایین
+سلام کوکی
_سلام بیبی بریم؟
+بریم
با هم به طرف خونه کوک حرکت کردیم و بعد از چند مین رسیدیم
وارد خونه شدیم که همه اومدن استقبالمون
پدر:سلام عروس گلم
با حرف پدر کوک گونه هام قرمز شد
_پدررررر
+اشکالی نداره کوک
راحت باشید لطفا
مادر: سلام خوش اومدید اتفاقی افتاده که این موقع روز اینجا اومدید؟
_فردا تولد دوستمونه اومدیم اینجا ات یه نگاهی لباسا بندازه
مادر:باشه عزیزم پس برید طبقه بالا
_ممنون مادر
کوک ویو
با ات به سمت اتاقم رفتیم
در کمد و باز کرد و شروع کرد به گشتن لباس
بلخره بعد از کلی گشتن یه لباسی که خوشش بیاد انتخاب کرد
+این بهترینه کوک
_البته......... مهم اینه تو خوشت بیاد(خدا شانس بدههههه🤦♀️)
+خب کوک لباس و کفشت که اوکیه منم یه لباس همین رنگی میپوشم
_باشه عزیزم
+پس فردا میبینمت
_من میرسونمت.........
۳.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.