پارت
پارت¹⁶
فردا شد*
**ویو کلارا:**
ماشین جلوی مغازههای لباس عروس ایستاد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و چشمم به پارکی افتاد که درست روبهروی مغازهها بود. شکوفههای صورتی گیلاس مثل تصویری از بهشت به نظر میرسیدند، اما قلبم سنگین شد. حس عجیبی داشتم، انگار اینجا رو قبلاً دیده بودم، ولی چیزی یادم نمیاومد.
تایلر در ماشین رو برام باز کرد و با لبخند گفت:
،^ "خب، پرنسس؟ آمادهای که بهترین لباس عروس رو انتخاب کنی؟"
لبخندی زدم و پیاده شدم. مامانم هم پشت سرمون بود، همیشه مصمم و دقیق.
مایکل از ماشین پیاده شد اما کمی عقبتر از ما ایستاد. نگاهش به پارک بود و چیزی توی نگاهش بود که به سختی میشد فهمید.
وارد مغازه شدیم. فضای مغازه پر بود از لباسهای سفید با طراحیهای شگفتانگیز. مامان و تایلر سرگرم دیدن لباسها و صحبت درباره جزئیات بودن. من کمی عقبتر ایستاده بودم و با تایلر درباره چند لباس حرف میزدیم.
**ویو مایکل:**
دور از همه ایستاده بودم. نگاهم به بیرون بود، به پارک، به شکوفههای گیلاس... و به خاطراتی که مثل ضربهای به قلبم برگشتن. یادم اومد که چطور اولین بار کلارا رو به اینجا آوردم. نگاهش، خندههاش، حتی نحوهای که دستش رو تو دستم میگرفتم.
نگاهم از پنجره به سمت کلارا کشیده شد. محو تماشاش شدم. چقدر زیبا بود، حتی توی این لحظهای که به نظر میرسید چیزی ذهنش رو مشغول کرده. اما انگار چشمهای من همهچیز رو لو دادن.
**ویو کلارا:**
حین حرف زدن با تایلر، نگاه مایکل به من افتاد. نگاهش سنگین بود، اما عجیب گرم. نگاهم به سمت پنجره رفت و... یه لحظه کوتاه بود، اما مثل یک شوک تمام وجودم رو لرزوند. تصویر تصادف، نور ماشین، و... مایکل. یادم اومد که کنارم بود، وقتی که همهچیز سیاه شده بود.
قلبم تندتر زد، نفسم کوتاه شد، و حس کردم همهچیز دور و برم محو میشه. صدای تایلر که نگران شده بود رو شنیدم.
،^ "کلارا؟ خوبی؟ چی شده؟"
اما نتونستم بهش جواب بدم. با چشمهایی که پر از ترس بود، بیاختیار به سمت مایکل دویدم و خودم رو تو آغوشش انداختم.
، "م..مایکل... تو اونجا بودی، مگه نه؟"
**ویو مایکل:**
وقتی کلارا رو توی بغلم گرفتم، حس کردم که همه دردها و خاطرات گذشته بیمعنی شدن. سرش رو روی شونههام گذاشته بود و میلرزید. آروم آروم گفتم:
،& "هی هی...آروم باش کلارا. من اینجام آروم..."
فردا شد*
**ویو کلارا:**
ماشین جلوی مغازههای لباس عروس ایستاد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و چشمم به پارکی افتاد که درست روبهروی مغازهها بود. شکوفههای صورتی گیلاس مثل تصویری از بهشت به نظر میرسیدند، اما قلبم سنگین شد. حس عجیبی داشتم، انگار اینجا رو قبلاً دیده بودم، ولی چیزی یادم نمیاومد.
تایلر در ماشین رو برام باز کرد و با لبخند گفت:
،^ "خب، پرنسس؟ آمادهای که بهترین لباس عروس رو انتخاب کنی؟"
لبخندی زدم و پیاده شدم. مامانم هم پشت سرمون بود، همیشه مصمم و دقیق.
مایکل از ماشین پیاده شد اما کمی عقبتر از ما ایستاد. نگاهش به پارک بود و چیزی توی نگاهش بود که به سختی میشد فهمید.
وارد مغازه شدیم. فضای مغازه پر بود از لباسهای سفید با طراحیهای شگفتانگیز. مامان و تایلر سرگرم دیدن لباسها و صحبت درباره جزئیات بودن. من کمی عقبتر ایستاده بودم و با تایلر درباره چند لباس حرف میزدیم.
**ویو مایکل:**
دور از همه ایستاده بودم. نگاهم به بیرون بود، به پارک، به شکوفههای گیلاس... و به خاطراتی که مثل ضربهای به قلبم برگشتن. یادم اومد که چطور اولین بار کلارا رو به اینجا آوردم. نگاهش، خندههاش، حتی نحوهای که دستش رو تو دستم میگرفتم.
نگاهم از پنجره به سمت کلارا کشیده شد. محو تماشاش شدم. چقدر زیبا بود، حتی توی این لحظهای که به نظر میرسید چیزی ذهنش رو مشغول کرده. اما انگار چشمهای من همهچیز رو لو دادن.
**ویو کلارا:**
حین حرف زدن با تایلر، نگاه مایکل به من افتاد. نگاهش سنگین بود، اما عجیب گرم. نگاهم به سمت پنجره رفت و... یه لحظه کوتاه بود، اما مثل یک شوک تمام وجودم رو لرزوند. تصویر تصادف، نور ماشین، و... مایکل. یادم اومد که کنارم بود، وقتی که همهچیز سیاه شده بود.
قلبم تندتر زد، نفسم کوتاه شد، و حس کردم همهچیز دور و برم محو میشه. صدای تایلر که نگران شده بود رو شنیدم.
،^ "کلارا؟ خوبی؟ چی شده؟"
اما نتونستم بهش جواب بدم. با چشمهایی که پر از ترس بود، بیاختیار به سمت مایکل دویدم و خودم رو تو آغوشش انداختم.
، "م..مایکل... تو اونجا بودی، مگه نه؟"
**ویو مایکل:**
وقتی کلارا رو توی بغلم گرفتم، حس کردم که همه دردها و خاطرات گذشته بیمعنی شدن. سرش رو روی شونههام گذاشته بود و میلرزید. آروم آروم گفتم:
،& "هی هی...آروم باش کلارا. من اینجام آروم..."
- ۳.۷k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط