پارت
پارت¹⁶
ویو کلارا:
آماده شدیم و رفتیم بیرون از خونه که مادرم و مایکل اومدن دنبالمون ، مادرم جلو کنار مایکل که راننده بود نشسته بود و من و تایلر هم عقب ماشین ، نمیدونم چرا و چجوری ولی حضور مایکل آرومم میکرد..
**ویو مایکل:**
پشت فرمون ماشین بودم و سعی داشتم حواسم رو جمع کنم. کلارا و تایلر توی صندلیهای عقب نشسته بودن. خانم جونز، یا بهتر بگم مامان کلارا، روی صندلی کناری من نشسته بود. صدای کلارا و تایلر از عقب ماشین بلند بود، اما سعی میکردم زیاد گوش ندم؛ هرچند که این غیرممکن بود.
تایلر خم شد نزدیکتر به کلارا و با لبخندی گفت:
،^ "این روزها خیلی به هم نزدیک شدیم، نه؟ حس میکنم هر روز بیشتر عاشقت میشم."
،+ "هوم، آره... تو خیلی مهربونی، تایلر. حس میکنم که همیشه کنارمی."
من چشمم رو به جاده دوختم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم. هر کلمهای که بینشون رد و بدل میشد مثل ضربهای به قلبم بود. اما چیزی نمیتونستم بگم، باید ساکت میموندم.
**ویو کلارا:**
به تایلر لبخند زدم. رفتار گرم و مهربونش باعث میشد حس آرامش داشته باشم، ولی یه چیزی توی دلم بود که نمیتونستم درک کنم. انگار یه گوشه از قلبم هنوز خالی بود. با خودم فکر کردم: "نه، این چیزا رو نباید فکر کنم. تایلر بهترین کاری که میتونه رو میکنه، و من باید قدرش رو بدونم."
،^ "میدونی، کلارا، من حاضرم هر کاری برای خوشحالیت بکنم."
،+ "ممنونم، تایلر... واقعا خوشحالم."
**ویو مامان کلارا:**
نگاهم به مایکل بود. میتونستم حس کنم که چقدر ناراحته، ولی باید همهچیز به روال خودش پیش بره. کلارا حقایق رو نمیدونست، و این بهترین راه برای آیندهاش بود.
**ویو مایکل:**
وقتی رسیدیم، ماشین رو جلوی مغازههای لباس عروس پارک کردم. از پنجره بیرون نگاه کردم و چشمم به پارک افتاد. قلبم برای لحظهای ایستاد. یاد همهچیز افتادم؛ اولین قرارمون، تصادف، و هر لحظهای که اونجا گذروندیم.
،& "خب، رسیدیم." صدام آروم بود، شاید زیادی آروم بود چون نمیخواستم که پیاده بشن و اون لباس عروس لعنتی رو بخرن...
ویو کلارا:
آماده شدیم و رفتیم بیرون از خونه که مادرم و مایکل اومدن دنبالمون ، مادرم جلو کنار مایکل که راننده بود نشسته بود و من و تایلر هم عقب ماشین ، نمیدونم چرا و چجوری ولی حضور مایکل آرومم میکرد..
**ویو مایکل:**
پشت فرمون ماشین بودم و سعی داشتم حواسم رو جمع کنم. کلارا و تایلر توی صندلیهای عقب نشسته بودن. خانم جونز، یا بهتر بگم مامان کلارا، روی صندلی کناری من نشسته بود. صدای کلارا و تایلر از عقب ماشین بلند بود، اما سعی میکردم زیاد گوش ندم؛ هرچند که این غیرممکن بود.
تایلر خم شد نزدیکتر به کلارا و با لبخندی گفت:
،^ "این روزها خیلی به هم نزدیک شدیم، نه؟ حس میکنم هر روز بیشتر عاشقت میشم."
،+ "هوم، آره... تو خیلی مهربونی، تایلر. حس میکنم که همیشه کنارمی."
من چشمم رو به جاده دوختم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم. هر کلمهای که بینشون رد و بدل میشد مثل ضربهای به قلبم بود. اما چیزی نمیتونستم بگم، باید ساکت میموندم.
**ویو کلارا:**
به تایلر لبخند زدم. رفتار گرم و مهربونش باعث میشد حس آرامش داشته باشم، ولی یه چیزی توی دلم بود که نمیتونستم درک کنم. انگار یه گوشه از قلبم هنوز خالی بود. با خودم فکر کردم: "نه، این چیزا رو نباید فکر کنم. تایلر بهترین کاری که میتونه رو میکنه، و من باید قدرش رو بدونم."
،^ "میدونی، کلارا، من حاضرم هر کاری برای خوشحالیت بکنم."
،+ "ممنونم، تایلر... واقعا خوشحالم."
**ویو مامان کلارا:**
نگاهم به مایکل بود. میتونستم حس کنم که چقدر ناراحته، ولی باید همهچیز به روال خودش پیش بره. کلارا حقایق رو نمیدونست، و این بهترین راه برای آیندهاش بود.
**ویو مایکل:**
وقتی رسیدیم، ماشین رو جلوی مغازههای لباس عروس پارک کردم. از پنجره بیرون نگاه کردم و چشمم به پارک افتاد. قلبم برای لحظهای ایستاد. یاد همهچیز افتادم؛ اولین قرارمون، تصادف، و هر لحظهای که اونجا گذروندیم.
،& "خب، رسیدیم." صدام آروم بود، شاید زیادی آروم بود چون نمیخواستم که پیاده بشن و اون لباس عروس لعنتی رو بخرن...
- ۳.۵k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط