مگر می شود به خورشید خیره نشد

مگر می شود به خورشید خیره نشد

آینه در دلم فریاد میزند

سیاهی یک بلا نیست

یک ذهن کودکانه پرواز می کند

بستر خاموش رودی جاری می شود

و من در سکوت جاری این فضا شناور می ماندم

خدایی هست ؟

رد پای نورانی نیایش

زمزمه های فانوس پیر

نقاشی موزون آلاله

و یک سوال که عشوه ها دارد !

راز فاصله ها فلسفه ی بودن را رقم می زند

و من به منطق سنگ و شیشه همیشه بی اعتنا بودم.
دیدگاه ها (۱۱۰)

تنها انسان گریان نیستمن دیده ام پرندگان رامن برگ و باد و بار...

دیر گاهیست که من آمدنت منتظرممثل یک شاخه ی بیددر خزانی که تو...

زندگی کردن برایش سخت بودراز مشکل نزد او در بخت بودکامیابی نی...

من چند ساله بودم که به دنیا آمدم آنقدر بود که نترسم از حجم ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط