*my mafia friend*PT12
*کوک ویو*
باهم شام خوردیمو سولار رفت خوابید...ولی من نخوابیدم...از اونجایی که میدونستم جکسون هیونگ اکثر شبا تا صبح بیداره و داره کراشو میکنه بهش زنگ زدم (جکسون÷)
-الو هیونگ؟
÷او جناب جئون یادی از ما کردی؟(خنده)
-عااا.هیونگ اصن وقت نمیکنم:)
÷کاری داشتی؟
-خب راستش اره...ببین یه نفر...
÷میخوای بزنی سرویسش کنی؟باهاش مشکل داری؟ذیتت میکنه؟/
-هیونگ کم خوابی زده به سرتا؟نه بابا...یه دختره هستش میخواد مافیا بشه...
÷دختر؟
-اهوم.دختر اون مرتیکه وو هیون مان...
÷مگه دشمنت نبود؟
-چرا...دخترش خب اون برام همه چیزو تعریف کرد.گفت هیون مان اکثر مواقع که کم میورده اونو میداده به طلب کاراش...منم حقیقتش دلم براش سوخت...گفتم میتونه با من زدنگی کنه
÷ااهان...خب...
-میتونی کمکش بکنی؟
÷مربیش بشم؟
-اهوم...
÷مشکلی نداره...میتونی فردا بیاریش پیشم
-مرسی هیونگ...فقط زیادی تند نرو
÷حواسم هست:)
-ممنون
تلفن رو قطع کردمو کتابمو از روی میز برداشتمو شروع کردم به خوندنش...که با صدای هم همه و دعوا توی حیاط به خودم اومدم از تو پنجره دیدم که چند نفر تلاش دارن بیان تو عمارت.لباسامو سریع عوض کردمو رفتم توی حیاط...قبل از هرکاری تا متوجه ی من نشده بودن رفتم سمت هانسو درواقع دست راستم...خیلی اروم در گوشش گفتم
-هانسو.اتفاقی افتاد دختره رو بر یدری مبیری خونه ی جکسون.فهمیدی؟
ه:بله
رفتم سمتشون.داد زدم و گفتم
-یااااششش(عربده)
(او اومدی بالاخره؟)
-مرتیکه چی میخوا هاااا!!!
(دخترمو...و جنسای تو)
-فک کردی به همین راحتیاست؟هه...شینیم بینیم بابا.مگر از رو جنازه ی من رد شی...
(دخترمو بهم برگردوننن)
-تا خودش نخواد اینکارو عمرا بکنم...نکنه باز جلو طلب کارات کم اوردی؟تا جایی که یاده دخترت رو گرو میزاشتی...
(یبار دیگه دارم با روی خوش بهت میگم)
-نگو چون قرار نیست کاری بکنم(اروم)
تفنگشو بیرون اوردو گذاشت کنار سرم...هانسو با من چشم تو چشم شد با چشمام علامت داد که بره و سولار رو ببره...
*ویو راوی*
هانسو با عجله رفت سمت اتاق سولار در رو اروم باز کردو رفت کنار تخت سولار و خیلی اروم گفت
هانسو:سولار شی؟سولارشی؟ بیدارشو
+اوممم.اجوشی چی میخوای(خوابالو)
هانسو:من کوک نیستم...پاشو
+هیینننن ت.توکییی.کوک کجاست
هانسو:اروم باش...من بادیگاردشم.چندتا از رقیباش ریختن سرش...بلند شو چیزایی که نیاز داری رو جمع کن
+و.ولی...
هانسو:کاری که میگمو بکن..
دختر کوله شو برداشتو چیزایی که نیاز داشت رو گذاشت تو و اخر شر گفت
+میشه بیرون وایسی لباسامو عوض کنم؟
هانسو:باشه
لباساشو عوض کردو در اتاقو باز کردو گفت
+بریم؟
هانسو:اهوم
دختر که از صداهای شلیک ترسیده بود...هیچ حرفی نمیزدو پشت سر هانسو میرفت از در پشتی عمارت رفتن بیرونو سور ماشین شدن
هانسو بدون هیچ مکسی ماشینو روشن کردو با سرعت خیلی بالایی حرکت میکرد...وسط راه سولار گفت
+الان داریم کجا میریم؟
هانسو:خونه ی یکی از دوستای کوک
+مطمئن باشم؟
هانسو:خداوکیلی...الان فک میکنی میخوا گولت بزنم؟
+خب...به هرحال سخته اعتماد کردن...
بعد حدود یک ربع رسیدم در خونه ی جکسون...ماشینو پارک کردنو از اشین پیاده شدن...زنگ ردو زدن.در بازشدو رفتن تو که جکسون با شورو اشتیاق زیادی اومد سمتشون
÷اووو...سلام...
هانسو:سلام قربان...
÷عا...کوک کجاست پس؟
هانسو:چندتا از رقیباشون ریختن تو خونه برای همین گفتن که من این دختر رو بیارم اینجا
÷تو...سولاری؟
+بله...
÷عا همین یه ساعت پیش بهم زنگ زده بودو ازم خواست مربیت بشم...
+او واقعا؟
÷اهوم
÷بیاین تو
.
.
.
اسلاید دوم(استایل سولار)
باهم شام خوردیمو سولار رفت خوابید...ولی من نخوابیدم...از اونجایی که میدونستم جکسون هیونگ اکثر شبا تا صبح بیداره و داره کراشو میکنه بهش زنگ زدم (جکسون÷)
-الو هیونگ؟
÷او جناب جئون یادی از ما کردی؟(خنده)
-عااا.هیونگ اصن وقت نمیکنم:)
÷کاری داشتی؟
-خب راستش اره...ببین یه نفر...
÷میخوای بزنی سرویسش کنی؟باهاش مشکل داری؟ذیتت میکنه؟/
-هیونگ کم خوابی زده به سرتا؟نه بابا...یه دختره هستش میخواد مافیا بشه...
÷دختر؟
-اهوم.دختر اون مرتیکه وو هیون مان...
÷مگه دشمنت نبود؟
-چرا...دخترش خب اون برام همه چیزو تعریف کرد.گفت هیون مان اکثر مواقع که کم میورده اونو میداده به طلب کاراش...منم حقیقتش دلم براش سوخت...گفتم میتونه با من زدنگی کنه
÷ااهان...خب...
-میتونی کمکش بکنی؟
÷مربیش بشم؟
-اهوم...
÷مشکلی نداره...میتونی فردا بیاریش پیشم
-مرسی هیونگ...فقط زیادی تند نرو
÷حواسم هست:)
-ممنون
تلفن رو قطع کردمو کتابمو از روی میز برداشتمو شروع کردم به خوندنش...که با صدای هم همه و دعوا توی حیاط به خودم اومدم از تو پنجره دیدم که چند نفر تلاش دارن بیان تو عمارت.لباسامو سریع عوض کردمو رفتم توی حیاط...قبل از هرکاری تا متوجه ی من نشده بودن رفتم سمت هانسو درواقع دست راستم...خیلی اروم در گوشش گفتم
-هانسو.اتفاقی افتاد دختره رو بر یدری مبیری خونه ی جکسون.فهمیدی؟
ه:بله
رفتم سمتشون.داد زدم و گفتم
-یااااششش(عربده)
(او اومدی بالاخره؟)
-مرتیکه چی میخوا هاااا!!!
(دخترمو...و جنسای تو)
-فک کردی به همین راحتیاست؟هه...شینیم بینیم بابا.مگر از رو جنازه ی من رد شی...
(دخترمو بهم برگردوننن)
-تا خودش نخواد اینکارو عمرا بکنم...نکنه باز جلو طلب کارات کم اوردی؟تا جایی که یاده دخترت رو گرو میزاشتی...
(یبار دیگه دارم با روی خوش بهت میگم)
-نگو چون قرار نیست کاری بکنم(اروم)
تفنگشو بیرون اوردو گذاشت کنار سرم...هانسو با من چشم تو چشم شد با چشمام علامت داد که بره و سولار رو ببره...
*ویو راوی*
هانسو با عجله رفت سمت اتاق سولار در رو اروم باز کردو رفت کنار تخت سولار و خیلی اروم گفت
هانسو:سولار شی؟سولارشی؟ بیدارشو
+اوممم.اجوشی چی میخوای(خوابالو)
هانسو:من کوک نیستم...پاشو
+هیینننن ت.توکییی.کوک کجاست
هانسو:اروم باش...من بادیگاردشم.چندتا از رقیباش ریختن سرش...بلند شو چیزایی که نیاز داری رو جمع کن
+و.ولی...
هانسو:کاری که میگمو بکن..
دختر کوله شو برداشتو چیزایی که نیاز داشت رو گذاشت تو و اخر شر گفت
+میشه بیرون وایسی لباسامو عوض کنم؟
هانسو:باشه
لباساشو عوض کردو در اتاقو باز کردو گفت
+بریم؟
هانسو:اهوم
دختر که از صداهای شلیک ترسیده بود...هیچ حرفی نمیزدو پشت سر هانسو میرفت از در پشتی عمارت رفتن بیرونو سور ماشین شدن
هانسو بدون هیچ مکسی ماشینو روشن کردو با سرعت خیلی بالایی حرکت میکرد...وسط راه سولار گفت
+الان داریم کجا میریم؟
هانسو:خونه ی یکی از دوستای کوک
+مطمئن باشم؟
هانسو:خداوکیلی...الان فک میکنی میخوا گولت بزنم؟
+خب...به هرحال سخته اعتماد کردن...
بعد حدود یک ربع رسیدم در خونه ی جکسون...ماشینو پارک کردنو از اشین پیاده شدن...زنگ ردو زدن.در بازشدو رفتن تو که جکسون با شورو اشتیاق زیادی اومد سمتشون
÷اووو...سلام...
هانسو:سلام قربان...
÷عا...کوک کجاست پس؟
هانسو:چندتا از رقیباشون ریختن تو خونه برای همین گفتن که من این دختر رو بیارم اینجا
÷تو...سولاری؟
+بله...
÷عا همین یه ساعت پیش بهم زنگ زده بودو ازم خواست مربیت بشم...
+او واقعا؟
÷اهوم
÷بیاین تو
.
.
.
اسلاید دوم(استایل سولار)
۸.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.