مافیای من
#مافیای_من
P:6
(ویو ا.ت)
با درد زیر شکمم آروم چشمامو باز کردم
کمی طول کشید تا بیاد بیارم چه اتفاقی افتاده
خب من دیشب مست کردم با یونجون
صمیمی شدم و بعد....
با یا آوری تمام اتفاقات و بلایی که هیونجین سرم آورده بود
از گوشه چشمم اشکی چکید و آروم اشکام شدت گرفت
بی صدا گریه میکردم
نمیتونستم بفهمم گریم واسه درد زیرشکممه
یا درد از دست دادن دخترونگیم با کسی که بهش احساسی نداشتم
فکر کنم هر دوش بود
چنددقیقه گزشته بود و من همچنان بیصدا گریه میکردم
متوجه شدم دست هیونجین که دورم حلقه شده بود حرکت کرد
انگار داشت بیدار میشد
با صدای خمیازش متوجه شدم بیدار شده
بعد چند دقیقه دستشو از دورم باز کرد و رو تخت نشست
تو تمام این مدت سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم
با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که به سمت من برگشته
بهش پشت کرده بودم و حرفی نمیزدم و فقط گریه میکردم که صداش در اومد
هینجین : منو نگاه کن
وقتی دید حرکتی نمیکنم دوباره حرفشو تکرار کرد
هیونجین: گفتم من و نگاه کن
وقتی دید دوباره واکنشی نشون نمیدم
عصبی سرمو به سمت خودش کشید که باهاش چشم تو چشم شدم
با دیدن صورت خیسم
حالت چشماش آروم عوض شد و از عصبی به ناراحت تغیر کرد
ات: چیه ؟ شاهکار خودته
با داد ادامه دادم
ا.ت : تو این بلارو سرم آوردی
با مشت های بی جون به سینش میکوبیدم و با گریه داد میزدم
ا.ت: ازت متنفرم میفهمی ؟
ازت متنفرم
از تو
از این خونه از بابام حتی از بدن خودمم متنفرم
همشم تقصیر توعه فهمیدی؟
حق نداری خوب زندگی کنی
حق نداری بعد اینکه منو به این روز انداختی و بدبختم کردی خوب زندگی کنی
خودم زندگیتو نابود میکنم فهمیدی ؟
خودم نابودت میکنم
هیچ حرفی نمیزد و فقط نگاهم میکرد تو نگاهش پشیمونی موج میزد
ولی دیگه واسه من فایده ای نداشت اون نابودم کرده بود
بدون حرف بلند شدو از اتاق بیرون رفت و درم بست
منم فقط گریه میکردم
جیغ میکشیدم و از خدا میخاستم که همه ی اینا خواب باشه
فقط یه کابوس باشه
ولی خودمم خوب میدونستم که فقط دارم خودمو گول میزنم
من نابود شدم
دختری که تا دیروز تو خونش بود یه پدر مهربون داشت دوستای صمیمی داشت و دقدقش این بود که چه دانشگاهی بره
الان تموم شد
با تمام دردی که داشتم از جام بلند شدم و هرچی که تو اتاق بودم ریختم رو زمین همه رو شکستم و برام کوچیک ترین اهمیتی نداشت که زخمی شم
ا.ت: ترسوو بیا بالا
قایم شدی؟
بدبختم کردیو حالا قایم شدی؟
با صروصدای من خدمتکارا سریع اومدن بالا و سعی داشتن آرومم کنن
خدمتکار: خانوم آروم باشین آقا رفتن بیرون خونه نیستن
ا.ت: هه
رفته؟ منو کشت و خودش رفت بیرون؟
خدمتکار: خانم آروم باشین لطفا
ا.ت :( با حالت هیستریک) آروم باشم؟ آروم ..
پایان پارت ۶🙃
P:6
(ویو ا.ت)
با درد زیر شکمم آروم چشمامو باز کردم
کمی طول کشید تا بیاد بیارم چه اتفاقی افتاده
خب من دیشب مست کردم با یونجون
صمیمی شدم و بعد....
با یا آوری تمام اتفاقات و بلایی که هیونجین سرم آورده بود
از گوشه چشمم اشکی چکید و آروم اشکام شدت گرفت
بی صدا گریه میکردم
نمیتونستم بفهمم گریم واسه درد زیرشکممه
یا درد از دست دادن دخترونگیم با کسی که بهش احساسی نداشتم
فکر کنم هر دوش بود
چنددقیقه گزشته بود و من همچنان بیصدا گریه میکردم
متوجه شدم دست هیونجین که دورم حلقه شده بود حرکت کرد
انگار داشت بیدار میشد
با صدای خمیازش متوجه شدم بیدار شده
بعد چند دقیقه دستشو از دورم باز کرد و رو تخت نشست
تو تمام این مدت سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم
با بالا پایین شدن تخت متوجه شدم که به سمت من برگشته
بهش پشت کرده بودم و حرفی نمیزدم و فقط گریه میکردم که صداش در اومد
هینجین : منو نگاه کن
وقتی دید حرکتی نمیکنم دوباره حرفشو تکرار کرد
هیونجین: گفتم من و نگاه کن
وقتی دید دوباره واکنشی نشون نمیدم
عصبی سرمو به سمت خودش کشید که باهاش چشم تو چشم شدم
با دیدن صورت خیسم
حالت چشماش آروم عوض شد و از عصبی به ناراحت تغیر کرد
ات: چیه ؟ شاهکار خودته
با داد ادامه دادم
ا.ت : تو این بلارو سرم آوردی
با مشت های بی جون به سینش میکوبیدم و با گریه داد میزدم
ا.ت: ازت متنفرم میفهمی ؟
ازت متنفرم
از تو
از این خونه از بابام حتی از بدن خودمم متنفرم
همشم تقصیر توعه فهمیدی؟
حق نداری خوب زندگی کنی
حق نداری بعد اینکه منو به این روز انداختی و بدبختم کردی خوب زندگی کنی
خودم زندگیتو نابود میکنم فهمیدی ؟
خودم نابودت میکنم
هیچ حرفی نمیزد و فقط نگاهم میکرد تو نگاهش پشیمونی موج میزد
ولی دیگه واسه من فایده ای نداشت اون نابودم کرده بود
بدون حرف بلند شدو از اتاق بیرون رفت و درم بست
منم فقط گریه میکردم
جیغ میکشیدم و از خدا میخاستم که همه ی اینا خواب باشه
فقط یه کابوس باشه
ولی خودمم خوب میدونستم که فقط دارم خودمو گول میزنم
من نابود شدم
دختری که تا دیروز تو خونش بود یه پدر مهربون داشت دوستای صمیمی داشت و دقدقش این بود که چه دانشگاهی بره
الان تموم شد
با تمام دردی که داشتم از جام بلند شدم و هرچی که تو اتاق بودم ریختم رو زمین همه رو شکستم و برام کوچیک ترین اهمیتی نداشت که زخمی شم
ا.ت: ترسوو بیا بالا
قایم شدی؟
بدبختم کردیو حالا قایم شدی؟
با صروصدای من خدمتکارا سریع اومدن بالا و سعی داشتن آرومم کنن
خدمتکار: خانوم آروم باشین آقا رفتن بیرون خونه نیستن
ا.ت: هه
رفته؟ منو کشت و خودش رفت بیرون؟
خدمتکار: خانم آروم باشین لطفا
ا.ت :( با حالت هیستریک) آروم باشم؟ آروم ..
پایان پارت ۶🙃
۶.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.