نفرین شده پارت سی و یک
#نفرین شده #پارت_سی_و_یک
مامان :آها درسا خوب پیش میره ؟ استادا که لج نمیکنن باهات ؟
_آره خوبه ..... نه بابا من که با کسی بحث نمیکنم مامان مگه خودت نمیدونی ؟
مامان : چی بگم والا.... امان از دست شیطنت های شما
خندیدم و چیزی نگفتم با همین حرفا زمان داشت میرفت دوست نداشتم وقت خواب بشه یه جورایی میترسیدم میدونستم که باید تنها بشم و این چیز خوبی نیست دلمم خیلی شور میزد همش احساس میکردم که قراره یه اتفاقی بیوفته به هرحال من که نمیتونستم جلوی ساعت رو بگیرم پس بیخیال شدم ، حتما تا اون موقع یه فکری میکنم
_راستی مامان زمان عقد و عروسی شایان کی شد ؟
مامان:بهت گفتم که ؟
_نه فقط گفتی هفته آیندس نگفتی چند شنبه شده ؟
مامان: آها راست میگی نگفتم ، تاریخ رو گذاشتن پنجشنبه که بقیه سختشون نباشه بیان
_آره واقعا وقت خوبیه چون منم دانشگاه ندارم
مامان : آره
_حالا کی میرین خرید ؟
مامان: والا فکر کنم که خریدا رو از شنبه شروع کنن دیگه چون کارا خیلی زیاده خرید لباس و گرفتن تالار و عاقد و خیلی خریدای دیگه برای عروسی و خیلی کار دارن یه هفته هم خیلی کمه ولی اگه خالت بازم بگه که بریم خرید اصلا نمیرم ، دفعه پیش واسه یه خرید ساده انقدر منو چرخوند تو بازار انگار ۱۸ چرخ از روی پاهام رد شده بود
خندیدم و گفتم: خب پس میخوای تنها بری خرید ؟
مامان : نه با تو میرم
وای نهههه مامان تو خرید بهتر از خاله بود ولی خب گیر و دار های خودشو داشت ولی دلم نیومد روشو زمین بزنم واسه همین گفتم:باشه کی میری؟
مامان : دوشنبه خوبه ؟
_آره خوبه منم کلاس ندارم
با همین حرفای به قولی خاله زنکی وقت به سر اومد و شد ساعت ۱۲شب مامان همش خمیازه میکشید شببخیر گفت و رفت که بخوابه حالا فقط من موندم و بابا ضایع بود که بشینم و فقط بابا رو نگاه کنم واسه همین منم شببخیر گفتم و اومدم تو اتاق
میترسیدم برق رو خاموش کنم واسه همین تصمیم گرفتم تا وقتی واقعاً خوابم ببره برق رو روشن بزارم نشستم روی تخت و با خودم گفتم : آروم باش الینا مثل شب های دیگس همین تو نباید بترسی
ولی همین که این فکرها از سرم میرفت دوباره حرفای بهار میومد تو ذهنم و ترسم تشدید میشد گوشی رو به دست گرفتم شاید که کمی مشغول بشم ، رفتم توی تماس ها و بدون توجه به ساعت زنگ زدم به ساناز چند دقیقه صبر کردم خواستم قطع کنم که جواب داد
ساناز : میدونیییی ساعت چنده ؟
_آره میدونم حوصلم سر رفته بود گفتم حرف بزنیم
ساناز : آخه الان ؟ میزاشتی فردا حرف بزنیم
پارت سی و یک تقدیمتون 😍😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده #جالب #بامزه #نوشته #خاص
مامان :آها درسا خوب پیش میره ؟ استادا که لج نمیکنن باهات ؟
_آره خوبه ..... نه بابا من که با کسی بحث نمیکنم مامان مگه خودت نمیدونی ؟
مامان : چی بگم والا.... امان از دست شیطنت های شما
خندیدم و چیزی نگفتم با همین حرفا زمان داشت میرفت دوست نداشتم وقت خواب بشه یه جورایی میترسیدم میدونستم که باید تنها بشم و این چیز خوبی نیست دلمم خیلی شور میزد همش احساس میکردم که قراره یه اتفاقی بیوفته به هرحال من که نمیتونستم جلوی ساعت رو بگیرم پس بیخیال شدم ، حتما تا اون موقع یه فکری میکنم
_راستی مامان زمان عقد و عروسی شایان کی شد ؟
مامان:بهت گفتم که ؟
_نه فقط گفتی هفته آیندس نگفتی چند شنبه شده ؟
مامان: آها راست میگی نگفتم ، تاریخ رو گذاشتن پنجشنبه که بقیه سختشون نباشه بیان
_آره واقعا وقت خوبیه چون منم دانشگاه ندارم
مامان : آره
_حالا کی میرین خرید ؟
مامان: والا فکر کنم که خریدا رو از شنبه شروع کنن دیگه چون کارا خیلی زیاده خرید لباس و گرفتن تالار و عاقد و خیلی خریدای دیگه برای عروسی و خیلی کار دارن یه هفته هم خیلی کمه ولی اگه خالت بازم بگه که بریم خرید اصلا نمیرم ، دفعه پیش واسه یه خرید ساده انقدر منو چرخوند تو بازار انگار ۱۸ چرخ از روی پاهام رد شده بود
خندیدم و گفتم: خب پس میخوای تنها بری خرید ؟
مامان : نه با تو میرم
وای نهههه مامان تو خرید بهتر از خاله بود ولی خب گیر و دار های خودشو داشت ولی دلم نیومد روشو زمین بزنم واسه همین گفتم:باشه کی میری؟
مامان : دوشنبه خوبه ؟
_آره خوبه منم کلاس ندارم
با همین حرفای به قولی خاله زنکی وقت به سر اومد و شد ساعت ۱۲شب مامان همش خمیازه میکشید شببخیر گفت و رفت که بخوابه حالا فقط من موندم و بابا ضایع بود که بشینم و فقط بابا رو نگاه کنم واسه همین منم شببخیر گفتم و اومدم تو اتاق
میترسیدم برق رو خاموش کنم واسه همین تصمیم گرفتم تا وقتی واقعاً خوابم ببره برق رو روشن بزارم نشستم روی تخت و با خودم گفتم : آروم باش الینا مثل شب های دیگس همین تو نباید بترسی
ولی همین که این فکرها از سرم میرفت دوباره حرفای بهار میومد تو ذهنم و ترسم تشدید میشد گوشی رو به دست گرفتم شاید که کمی مشغول بشم ، رفتم توی تماس ها و بدون توجه به ساعت زنگ زدم به ساناز چند دقیقه صبر کردم خواستم قطع کنم که جواب داد
ساناز : میدونیییی ساعت چنده ؟
_آره میدونم حوصلم سر رفته بود گفتم حرف بزنیم
ساناز : آخه الان ؟ میزاشتی فردا حرف بزنیم
پارت سی و یک تقدیمتون 😍😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده #جالب #بامزه #نوشته #خاص
۶.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.