💜! حص بنفش 💜 پارت 7
💜!#حص_بنفش!#💜
پارت7
___________
دیانا:با نور سفیدی چشمامو باز کردم
رو دلم یه چیزی سنگینی میکرد
نگاه کردم دیدم ارسلان سرشو گذاشته رو شکمم
خاب بود
چه ناز خابیده بود ((:
دستی بردم تو موهاش
بهترین حص دنیا نوازش کردن موهاش بود
ارسلان:ساعت 3 شده بود کنار دیانا بودم که نفهمیدم کِی خابم برده بود
با نوازش دستای گرمش توی موهام بیدار شدم
جوجه خوبی؟
دیانا:اوم
ارسلان:چیزی بیارم برات؟
دیانا:نع نمیخام🙂
ارسلان:ببین دیانا قول میدم میام دنبالت نمیزارم بهت دست بزنن
دیانا:من نمیخام برم ارسلان
ارسلان:خودت کع میدونی منم نمیخام جوجه(:
نترس میام دنبالت فردا شب
فقد متظر تکست من باش
دیانا:اوکی🙂
ببین حالم اصن خوب نیس
فق منو ببر خونه
ارسلان:باشه بزار سِرمت تموم شه
دیانا:هوفف
نیکا کجاس متین کجاس
ارسلان:شغل متینو که میدونی یهو کار پیش میاد براش با نیکا رفتن ماموریت خونه ی شیخ
دیانا:شیخ ناصر؟
ارسلان:اوهوم
_________
متین:نیکا
نیکا:بله
متین:وقتی رفتیم تو حرف بزن لال نشی یه وقتد
نیکا:اوکی
متین:این ماموریت باید درست انجام شه وگرنه میندازمت بیرون
نیکا:بشین بابا حوصله نداریم
متین:راه بیفت
نیکا:خیلخب دیح
🌸15ثانیه بعد🌸
)_)_)_)_)_)_)_)_)_)
متین:حالتون چطوره شیخ
شیخ:خوبم خوبم
قضیه ی اون خدمتکار چیشد؟
نیکا:بله شیخ اما..
شیخ:اما رو ول کنید به به شما چه خانومی هستین🤤
نیکا:لطف دارید(بلاک😂🙂)
متین:شیخ قضیه ی پروژه ی دوبی چیشد حله یا نه
شیخ:وقت برای اون زیاده
اقای امینی شما اگه کار دارید بزارید این خانوم با فهمو شعور امشبو پیش ما باشن
متین:خیلی عصبی شدم با این حرفش
مرتیکه ی خر تو گوه میخوری باهاش اینطوری حرف میزنی
شیخ:چرا عصبی میشید متین جان
متین:مرتیکه ی چندش این پروژه منتفیه سمت شرکت ما پیدات نشه که میدم بکننت..(شما فرض کنین کوچه)
نیکا:متین اروم باش
متین:برو تو ماشین
نیکا:برو کنار یلحظه
شیخ:بفرما دیدی این خانوم هم میخاد با من باشه
نیکا:رفتم رو به روی شیخ
لیوان قهوه رو جوری که معلوم نباشه گرفتم پشتم
شیخ بیاید جلو تر
شیخ:بله بله(رفت جلو مثلا)
نیکا:جلو تر
متین:نیکا..
نیکا:یلحظه صبر کن متین جان
شیخ:(رفت جلو خیلییی جلو😐😂)
نیکا یکم ازش فاصله گرفتم یهو کل قهوه رو ریختم تو صورتش
شیخ:چکار میکنی روانی هستی مریضی گمشید از خونم بیرون
متین:ینی دمت گرم فلاحی
نیکا:بریم متین
(با یه سیس گنگ مثلا رفتن کنار ماشین😂🧟♀🧟♂)
_________
دیانا:بریم ارسلان سِرُم تموم شد دیگه
ارسلان:بزار بگم پرستار بیاد
(مثلا اومد پرستار)
پرستار:میتونید ببریدش
اردیا:ممنون
(مثلا رفتن حساب کردن رسیدن خونه)
دیانا:میخاستم پیاده شم که ارسلان گف صبر کن
ما که موقع برگشتن چراغارو خاموش کرده بودیم
دیانا:واا
ارسلان:حدس میزدم بابام باشه
هعی یه خوشیم به ما نیومده ینی؟(:
دیانا:ارسلان تو فکر نزو برو ببین جیه
ارسلان:یلحظه بشین تو ماشین
15ثانیه بعد....
...
..
.
دیانا:ارسلان بدو بدو داشت میومد سمت ماشین که رضاام همراهش بود
از ماشین پیاده شدم
چیشده؟
رضا:بیا این کیفو بگیر
دیانا":کیفو گرفتم توشو نگاه کردم یه سری از وسایلای من بود..
ارسلان چی شده
ارسلان:بابام اومده..
رضا برو محرابو صدا کن منم به متینو نیکا خبر بدم
(خب خب هول نشید! الان توضیحاتی میدم بهتون متینو ارسلان و رضا و محراب از بابای ارسلان متنفرن چون خیلی هیزو اختلاص گره و هر دختری توی این خونه باشه میده به شیخ که یه شب...اره خلاصه سرتون درد نگیره
بابای ارسلان اگر بفهمه متین توی این خونه زندگی میکنه متینو میکشه و شوخیم نداره چون باباهاشون باهم دعواشون شده....)
رضا:باشه باشه
دیانا:ارسلان درست بگو جیشده
ارسلان:(مثلا قضیه رو گف👆)
دیانا:فاککک خب الان کجا بریم بمونیم
ارسلان:تو نگران اونش نباش من اوکیش میکنم
دیانا:باشه
ارسلان:(مثلا زنگ زد به متین همچیو گف بریم که مثلا تو راهن..)
محراب:داداش خونه خودتو نمیشناسه بابات؟
ارسلان:نه خیالتون راحت
همه:هوفف اوکی
_________
اینم از این پارت
نظری انتقادی؟
https://harfeto.timefriend.net/16390515109738
پارت7
___________
دیانا:با نور سفیدی چشمامو باز کردم
رو دلم یه چیزی سنگینی میکرد
نگاه کردم دیدم ارسلان سرشو گذاشته رو شکمم
خاب بود
چه ناز خابیده بود ((:
دستی بردم تو موهاش
بهترین حص دنیا نوازش کردن موهاش بود
ارسلان:ساعت 3 شده بود کنار دیانا بودم که نفهمیدم کِی خابم برده بود
با نوازش دستای گرمش توی موهام بیدار شدم
جوجه خوبی؟
دیانا:اوم
ارسلان:چیزی بیارم برات؟
دیانا:نع نمیخام🙂
ارسلان:ببین دیانا قول میدم میام دنبالت نمیزارم بهت دست بزنن
دیانا:من نمیخام برم ارسلان
ارسلان:خودت کع میدونی منم نمیخام جوجه(:
نترس میام دنبالت فردا شب
فقد متظر تکست من باش
دیانا:اوکی🙂
ببین حالم اصن خوب نیس
فق منو ببر خونه
ارسلان:باشه بزار سِرمت تموم شه
دیانا:هوفف
نیکا کجاس متین کجاس
ارسلان:شغل متینو که میدونی یهو کار پیش میاد براش با نیکا رفتن ماموریت خونه ی شیخ
دیانا:شیخ ناصر؟
ارسلان:اوهوم
_________
متین:نیکا
نیکا:بله
متین:وقتی رفتیم تو حرف بزن لال نشی یه وقتد
نیکا:اوکی
متین:این ماموریت باید درست انجام شه وگرنه میندازمت بیرون
نیکا:بشین بابا حوصله نداریم
متین:راه بیفت
نیکا:خیلخب دیح
🌸15ثانیه بعد🌸
)_)_)_)_)_)_)_)_)_)
متین:حالتون چطوره شیخ
شیخ:خوبم خوبم
قضیه ی اون خدمتکار چیشد؟
نیکا:بله شیخ اما..
شیخ:اما رو ول کنید به به شما چه خانومی هستین🤤
نیکا:لطف دارید(بلاک😂🙂)
متین:شیخ قضیه ی پروژه ی دوبی چیشد حله یا نه
شیخ:وقت برای اون زیاده
اقای امینی شما اگه کار دارید بزارید این خانوم با فهمو شعور امشبو پیش ما باشن
متین:خیلی عصبی شدم با این حرفش
مرتیکه ی خر تو گوه میخوری باهاش اینطوری حرف میزنی
شیخ:چرا عصبی میشید متین جان
متین:مرتیکه ی چندش این پروژه منتفیه سمت شرکت ما پیدات نشه که میدم بکننت..(شما فرض کنین کوچه)
نیکا:متین اروم باش
متین:برو تو ماشین
نیکا:برو کنار یلحظه
شیخ:بفرما دیدی این خانوم هم میخاد با من باشه
نیکا:رفتم رو به روی شیخ
لیوان قهوه رو جوری که معلوم نباشه گرفتم پشتم
شیخ بیاید جلو تر
شیخ:بله بله(رفت جلو مثلا)
نیکا:جلو تر
متین:نیکا..
نیکا:یلحظه صبر کن متین جان
شیخ:(رفت جلو خیلییی جلو😐😂)
نیکا یکم ازش فاصله گرفتم یهو کل قهوه رو ریختم تو صورتش
شیخ:چکار میکنی روانی هستی مریضی گمشید از خونم بیرون
متین:ینی دمت گرم فلاحی
نیکا:بریم متین
(با یه سیس گنگ مثلا رفتن کنار ماشین😂🧟♀🧟♂)
_________
دیانا:بریم ارسلان سِرُم تموم شد دیگه
ارسلان:بزار بگم پرستار بیاد
(مثلا اومد پرستار)
پرستار:میتونید ببریدش
اردیا:ممنون
(مثلا رفتن حساب کردن رسیدن خونه)
دیانا:میخاستم پیاده شم که ارسلان گف صبر کن
ما که موقع برگشتن چراغارو خاموش کرده بودیم
دیانا:واا
ارسلان:حدس میزدم بابام باشه
هعی یه خوشیم به ما نیومده ینی؟(:
دیانا:ارسلان تو فکر نزو برو ببین جیه
ارسلان:یلحظه بشین تو ماشین
15ثانیه بعد....
...
..
.
دیانا:ارسلان بدو بدو داشت میومد سمت ماشین که رضاام همراهش بود
از ماشین پیاده شدم
چیشده؟
رضا:بیا این کیفو بگیر
دیانا":کیفو گرفتم توشو نگاه کردم یه سری از وسایلای من بود..
ارسلان چی شده
ارسلان:بابام اومده..
رضا برو محرابو صدا کن منم به متینو نیکا خبر بدم
(خب خب هول نشید! الان توضیحاتی میدم بهتون متینو ارسلان و رضا و محراب از بابای ارسلان متنفرن چون خیلی هیزو اختلاص گره و هر دختری توی این خونه باشه میده به شیخ که یه شب...اره خلاصه سرتون درد نگیره
بابای ارسلان اگر بفهمه متین توی این خونه زندگی میکنه متینو میکشه و شوخیم نداره چون باباهاشون باهم دعواشون شده....)
رضا:باشه باشه
دیانا:ارسلان درست بگو جیشده
ارسلان:(مثلا قضیه رو گف👆)
دیانا:فاککک خب الان کجا بریم بمونیم
ارسلان:تو نگران اونش نباش من اوکیش میکنم
دیانا:باشه
ارسلان:(مثلا زنگ زد به متین همچیو گف بریم که مثلا تو راهن..)
محراب:داداش خونه خودتو نمیشناسه بابات؟
ارسلان:نه خیالتون راحت
همه:هوفف اوکی
_________
اینم از این پارت
نظری انتقادی؟
https://harfeto.timefriend.net/16390515109738
۸۲.۷k
۲۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.