💦رمان زمستان پارت اخر
🖤
《رمان زمستون❄》
(پارت آخر)
دیانا: جسم بی جون ارسلان ک غرق در خون بود روی زمین افتاده بود میشد تشخیص داد ماشین بهش زده...سریع دویدم سمت ارسلان ک وسط خیابون افتاده و احساس کردم زانو هام خالی شد و کنار جسم بی جونش افتادم...
ارسلانم.. قشنگم چشاتو باز کن.. (با گریه)....لای چشماشو باز کرد و با صدای بی جونش زیر لب گف...
ارسلان: عاشق همیشه داستان زجر اوری دارد...
دیانا: منم با صدایی ک از شدت گریه میلرزید همراهیش کردم...
_من عاشق او میشوم و او عاشق عشقش
+ عمر مرا گرف گیسوی کافرش...
_حس من شبیه اون راه اهنیه ک عاشق شده ولی رفته مسافرش
+ من عاشق او میشوم اون عاشق عشقش
_عاشق همیشه داستان زجر اوری دارد...قطره اشکم رو صورت ارسلان چکید خیره شدم به اسمون اولین قطره برف زمستونی چکید روی دستام...خیره به ارسلان با بهت لبمو نزدیک لبش کردم و برای اخرین بار چشیدمش...
~فلش بک~
دیانا: ارسلان اگه ی روز نباشی چیکار کنم؟
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم:)
ارسلان: دیانا من هیچ وقت با میل خودم نمیرم مگه اینکه مرگ منو از تو جدا کنه...ولی اگه همچین روزی رسید هر وقت ی نور بنفش دیدی بدون من اونجام و همیشه مراقبتم...
دیانا: ارسلان تو وجودت واسم اوج ارامشه روزی ک نباشی منم نیستم اینو مطمئنم
ارسلان: بهم ی قولی بده...
دیانا: هر قولی باشه قبول میکنم...
ارسلان: بعد من هیچ وقت عاشق نشو هیچ وقت یادت نره ک اولین هارو با هم تجربه کردیم...
دیانا: بهت قول میدم ولی تو هم بهم قول بده ک تا اخرین نفست کنارمی
ارسلان: بهت قول میدم ک اخرین نفسمو توی بغل تو بدم بیرون...
دیانا: پس قول..
ارسلان: قول...
~پایان فلش بک~
دیانا: قشنگ ترین قسمت زندگی اونجایی بود ک هیچ وقت قسمت ما نشد:) صداش تو گوشم هر روز هر دقیقه و هر ثانیه اکو میشه...
ارسلان: دوست دارم توله...
دیانا: من بیشتر..
پایان
_______________
رمان بعدی:گل_سرخ_لبای_ط
فردا میزارم
《رمان زمستون❄》
(پارت آخر)
دیانا: جسم بی جون ارسلان ک غرق در خون بود روی زمین افتاده بود میشد تشخیص داد ماشین بهش زده...سریع دویدم سمت ارسلان ک وسط خیابون افتاده و احساس کردم زانو هام خالی شد و کنار جسم بی جونش افتادم...
ارسلانم.. قشنگم چشاتو باز کن.. (با گریه)....لای چشماشو باز کرد و با صدای بی جونش زیر لب گف...
ارسلان: عاشق همیشه داستان زجر اوری دارد...
دیانا: منم با صدایی ک از شدت گریه میلرزید همراهیش کردم...
_من عاشق او میشوم و او عاشق عشقش
+ عمر مرا گرف گیسوی کافرش...
_حس من شبیه اون راه اهنیه ک عاشق شده ولی رفته مسافرش
+ من عاشق او میشوم اون عاشق عشقش
_عاشق همیشه داستان زجر اوری دارد...قطره اشکم رو صورت ارسلان چکید خیره شدم به اسمون اولین قطره برف زمستونی چکید روی دستام...خیره به ارسلان با بهت لبمو نزدیک لبش کردم و برای اخرین بار چشیدمش...
~فلش بک~
دیانا: ارسلان اگه ی روز نباشی چیکار کنم؟
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم:)
ارسلان: دیانا من هیچ وقت با میل خودم نمیرم مگه اینکه مرگ منو از تو جدا کنه...ولی اگه همچین روزی رسید هر وقت ی نور بنفش دیدی بدون من اونجام و همیشه مراقبتم...
دیانا: ارسلان تو وجودت واسم اوج ارامشه روزی ک نباشی منم نیستم اینو مطمئنم
ارسلان: بهم ی قولی بده...
دیانا: هر قولی باشه قبول میکنم...
ارسلان: بعد من هیچ وقت عاشق نشو هیچ وقت یادت نره ک اولین هارو با هم تجربه کردیم...
دیانا: بهت قول میدم ولی تو هم بهم قول بده ک تا اخرین نفست کنارمی
ارسلان: بهت قول میدم ک اخرین نفسمو توی بغل تو بدم بیرون...
دیانا: پس قول..
ارسلان: قول...
~پایان فلش بک~
دیانا: قشنگ ترین قسمت زندگی اونجایی بود ک هیچ وقت قسمت ما نشد:) صداش تو گوشم هر روز هر دقیقه و هر ثانیه اکو میشه...
ارسلان: دوست دارم توله...
دیانا: من بیشتر..
پایان
_______________
رمان بعدی:گل_سرخ_لبای_ط
فردا میزارم
۱۰۸.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.