💦رمان زمستان💦 پارت 111
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: گفتم حوصله ندارم بریم ویلا
ارسلان: خب باشه
دیانا: تو راه حوصلم سررفته بود که شروع کردم غرغر کردن
ارسلان: رسیدیم پیاده شین
رفتیم تو ویلا و بچها پشت سرمون رسیدن و اومدن
دیانا: ارسلان یه اتاق خواب بده به ما دخترا یه اتاق خودتون و یه اتاق هم نیکا و متین
محراب : هرکی پیش پارتنرش هرجا خواست بخوابه
دیانا : اوکی عسل و نیکا بیاین بریم اتاق
ارسلان : دیانا برو اتاق بالا آخری تخت دونفرس .. از قیافه رضا معلومه میخواد عسل پیشش باشه .. با نیکا برو
متین: نیکا پیش من میخوابه
دیانا: اوکی میرم اتاق دیگه .. فعلا
خیلی ناراحت بودم .. تو اتاق نشسته بودم که ارسلان در زد اومد تو
ارسلان: بچها جاهاشون اوکی شد منم اومدم پیشت
دیانا: چیزی نگفتم ک نشست رو تخت و رومو کردم اونور
ارسلان: چی کار کنم آشتی میکنی دیانا خانم ؟؟
دیانا: نگاهمو انداختم بهش .. دستامو باز کردم بیاد تو بغلم .. اونم از خدا خواسته پرید تو بغل و تا میتونست فشارم داد
ارسلان:آشتی؟آشتی دیگه؟
دیانا: از بغلش جدا شدم و دراز کشید رو تخت .. ارسلااااان برو رو زمین بخواب این تخت منه .. یه نفرس و برا من بوده
ارسلان: میای بغلم بخوابی یا خودم بخوابونمت؟؟ میدونی که بخوام بخوابونمت چیکار میکنم؟؟
دیانا: سریع رفتم تو بغلش و چشامو بستم..نیاز به خشونت نیست بخواب من خوابم
ارسلان : تو یه حرکت خوابوندمش رو تخت و روش نیم خیز شدم ..
دیانا : ارسلان دارم له میشم ولم ک..
ارسلان : اروم لبامو روی لباش گذاشتم
دیانا : گرمی لباشو روی لبام حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود . کامل لبامو به بازی گرفته بود و درگیر بود
نفسم داشت کم کم بند میومد که که ارسلان خودشو رو تخت جا داد و منو انداخت رو خودش و دوباره شروع کرد بوسیدن لبام .. اینبار منم ادامه دادم و هرچی دلتنگی بود و تو این مدت برطرف کردم ..
ارسلان: اروم دستمو بردم زیر تیشرتشو شروع کردم نوازشش و اروم خوابید تو بغلم دختر کوچولوی لجبازم بلخره خوابیده بود و میتونستم
ساعت ها نگاش کنم...
《رمان زمستون❄》
دیانا: گفتم حوصله ندارم بریم ویلا
ارسلان: خب باشه
دیانا: تو راه حوصلم سررفته بود که شروع کردم غرغر کردن
ارسلان: رسیدیم پیاده شین
رفتیم تو ویلا و بچها پشت سرمون رسیدن و اومدن
دیانا: ارسلان یه اتاق خواب بده به ما دخترا یه اتاق خودتون و یه اتاق هم نیکا و متین
محراب : هرکی پیش پارتنرش هرجا خواست بخوابه
دیانا : اوکی عسل و نیکا بیاین بریم اتاق
ارسلان : دیانا برو اتاق بالا آخری تخت دونفرس .. از قیافه رضا معلومه میخواد عسل پیشش باشه .. با نیکا برو
متین: نیکا پیش من میخوابه
دیانا: اوکی میرم اتاق دیگه .. فعلا
خیلی ناراحت بودم .. تو اتاق نشسته بودم که ارسلان در زد اومد تو
ارسلان: بچها جاهاشون اوکی شد منم اومدم پیشت
دیانا: چیزی نگفتم ک نشست رو تخت و رومو کردم اونور
ارسلان: چی کار کنم آشتی میکنی دیانا خانم ؟؟
دیانا: نگاهمو انداختم بهش .. دستامو باز کردم بیاد تو بغلم .. اونم از خدا خواسته پرید تو بغل و تا میتونست فشارم داد
ارسلان:آشتی؟آشتی دیگه؟
دیانا: از بغلش جدا شدم و دراز کشید رو تخت .. ارسلااااان برو رو زمین بخواب این تخت منه .. یه نفرس و برا من بوده
ارسلان: میای بغلم بخوابی یا خودم بخوابونمت؟؟ میدونی که بخوام بخوابونمت چیکار میکنم؟؟
دیانا: سریع رفتم تو بغلش و چشامو بستم..نیاز به خشونت نیست بخواب من خوابم
ارسلان : تو یه حرکت خوابوندمش رو تخت و روش نیم خیز شدم ..
دیانا : ارسلان دارم له میشم ولم ک..
ارسلان : اروم لبامو روی لباش گذاشتم
دیانا : گرمی لباشو روی لبام حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود . کامل لبامو به بازی گرفته بود و درگیر بود
نفسم داشت کم کم بند میومد که که ارسلان خودشو رو تخت جا داد و منو انداخت رو خودش و دوباره شروع کرد بوسیدن لبام .. اینبار منم ادامه دادم و هرچی دلتنگی بود و تو این مدت برطرف کردم ..
ارسلان: اروم دستمو بردم زیر تیشرتشو شروع کردم نوازشش و اروم خوابید تو بغلم دختر کوچولوی لجبازم بلخره خوابیده بود و میتونستم
ساعت ها نگاش کنم...
- ۱۳۳.۱k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط