💦رمان زمستان💦 پارت 112
《رمان زمستون❄》
~2سال بعد~
ارسلان: دیانا حاضر شدی؟
دیانا: دیر نمیشه عروسیه رفیقمونه هر وقت بریم اشکال نداره
ارسلان: دیانا بدو دیگه
دیانا: اه باشه...از اتاق رفتم بیرون ارسلان سرش تو گوشیش بود...چطور شدم؟
ارسلان: یخ نمیزنی تو این لباسا ناسلامتی زمستونه...
دیانا: من تو زمستون زندگی کردم تمام بدبختیام توی زمستون بوده دیگه توی زمستون هیچی حس نمیکنم...
ارسلان: باشه...
دیانا: باورم نمیشه مهراب اسکل داره ازدواج میکنه...
ارسلان: اگه مهدیس هَول نبود الان مهراب از سینگلی سر چهارراه گل میفروخت بلکه از سینگلی در بیاد...
دیانا: باش نمک نریز بیا بریم الان دیر میشه
ارسلان: چشم توله...
دیانا: دستمو تو دست ارسلان قفل کردم و حرکت کردیم سمت ماشین...سوار ماشین شدیم...ارسلان سردمه...
ارسلان: بیا هودی من پشت ماشینه بپوش..
دیانا: هودی ارسلان و پوشیدم و حرکت کردیم وقتی رسیدیم رفتیم داخل تالار صدای همهمه همه پیچیده بود تو سالن...نیکا رو با عسل از دور دیدم دویدم طرفشون...چی شده نیکا؟
نیکا: مهراب و مهدیس هنوز نیومدن به مهدیس زنگ زدم هنوز تو ارایشگاه بود مهراب نرفته دنبالش..
دیانا: به مهراب زنگ زدی؟..
نیکا: هزار بار زنگ زدیم
عسل: اه لعنتی جواب نمیده
دیانا: تا مهراب مارو به کشتن نده خیالش راحت نمیشه نه بیچاره مهدیس چه حالی داره..ارسلان از دور اومد طرفم
ارسلان: دیانا من میرم گوشیمو از تو ماشین بردارم زود میام..
دیانا: مراقب خودت باش...
30دقیقه بعد~
عسل: دیانا ارسلان کو؟
دیانا: رف گوشیشو بیاره...بزار برم دنبالش خیلی دیر کرد هودی ارسلان هنوز توی تنم بود ی نفس عمیقی ازش کشیدم و از سالن رفتم بیرون و رسیدم جلوی در تالار ک با صحنه ای ک دیدم همونجا خشکم زد..
اون ارسلان من بود؟..
~2سال بعد~
ارسلان: دیانا حاضر شدی؟
دیانا: دیر نمیشه عروسیه رفیقمونه هر وقت بریم اشکال نداره
ارسلان: دیانا بدو دیگه
دیانا: اه باشه...از اتاق رفتم بیرون ارسلان سرش تو گوشیش بود...چطور شدم؟
ارسلان: یخ نمیزنی تو این لباسا ناسلامتی زمستونه...
دیانا: من تو زمستون زندگی کردم تمام بدبختیام توی زمستون بوده دیگه توی زمستون هیچی حس نمیکنم...
ارسلان: باشه...
دیانا: باورم نمیشه مهراب اسکل داره ازدواج میکنه...
ارسلان: اگه مهدیس هَول نبود الان مهراب از سینگلی سر چهارراه گل میفروخت بلکه از سینگلی در بیاد...
دیانا: باش نمک نریز بیا بریم الان دیر میشه
ارسلان: چشم توله...
دیانا: دستمو تو دست ارسلان قفل کردم و حرکت کردیم سمت ماشین...سوار ماشین شدیم...ارسلان سردمه...
ارسلان: بیا هودی من پشت ماشینه بپوش..
دیانا: هودی ارسلان و پوشیدم و حرکت کردیم وقتی رسیدیم رفتیم داخل تالار صدای همهمه همه پیچیده بود تو سالن...نیکا رو با عسل از دور دیدم دویدم طرفشون...چی شده نیکا؟
نیکا: مهراب و مهدیس هنوز نیومدن به مهدیس زنگ زدم هنوز تو ارایشگاه بود مهراب نرفته دنبالش..
دیانا: به مهراب زنگ زدی؟..
نیکا: هزار بار زنگ زدیم
عسل: اه لعنتی جواب نمیده
دیانا: تا مهراب مارو به کشتن نده خیالش راحت نمیشه نه بیچاره مهدیس چه حالی داره..ارسلان از دور اومد طرفم
ارسلان: دیانا من میرم گوشیمو از تو ماشین بردارم زود میام..
دیانا: مراقب خودت باش...
30دقیقه بعد~
عسل: دیانا ارسلان کو؟
دیانا: رف گوشیشو بیاره...بزار برم دنبالش خیلی دیر کرد هودی ارسلان هنوز توی تنم بود ی نفس عمیقی ازش کشیدم و از سالن رفتم بیرون و رسیدم جلوی در تالار ک با صحنه ای ک دیدم همونجا خشکم زد..
اون ارسلان من بود؟..
۱۵۷.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.