⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 112
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شنلمو روی شونه هام انداختمو رفتم داخل حیاط...حیاط بزرگ خونه رو کامل برف پوشونده بود و فقط یه جا برای پارکینگ که سایبون داشت و یه راهرو برای رفت و آمد بدون برف بودن...راه
افتادم و قدم زدم...
برام عجیب بود...گذشته
عاشق همچین خونه های لوکسی بودم...ولی حالا یه روز در میون به مادرجون و پدرجون سر میزنم و همه ی خاطراتی که تو کوچه پس کوچه های اون محله ی قدیمی اتفاق افتاده بود رو یادآوری میکردم..
هنوزم قرار آخر هفته که همه توی حیاط خونواده ی کاشی جمع میشدن هست و همه مون آخر هفته دور هم جمع میشیم...
با صدای باز و بسته شدنِ در به عقب برگشتم!
ارسلان با لبخند رو لبش به مجله ی توی دستش اشاره کرد و همونجور که قدم به قدم بهم نزدیک میشد گفت :< چرا اینکارو کردی؟ >
لبخندی زدمو گفتم :< بخاطر زندگیم... >
ارسلان :< نمیخواستم بخاطر ما از شغل و حرفه ات بگذری... >
دیانا :< ولی عوضش به بقیه آموزش میدم...به خونوادمم میرسم... >
ارسلان :< باورم نمیشه.. >
خیز برداشت سمتم و با یه حرکت منو از زمین بلند کردو چند دور توی هوا چرخوند...
خندیدمو گفتم :< وای ارسلان حالم به هم میخوره ها.. >
ارسلان گذاشتم زمین ولی نذاشت از بغلش بیرون بیام...چشمم به مجله خورد که روی زمین افتاده بود و برف داشت
روش رو می پوشوند...لبخندی عمیقی زدم...
عکسی خونوادگی از منو ارسلان و سامیار صفحه ی اول بود و تیتر خبر :< دیانا رحیمی...با بازی در فیلم شروعی دیگر...از سینما...خداحافظی کرد! >
"پایان"
پارت 112
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
شنلمو روی شونه هام انداختمو رفتم داخل حیاط...حیاط بزرگ خونه رو کامل برف پوشونده بود و فقط یه جا برای پارکینگ که سایبون داشت و یه راهرو برای رفت و آمد بدون برف بودن...راه
افتادم و قدم زدم...
برام عجیب بود...گذشته
عاشق همچین خونه های لوکسی بودم...ولی حالا یه روز در میون به مادرجون و پدرجون سر میزنم و همه ی خاطراتی که تو کوچه پس کوچه های اون محله ی قدیمی اتفاق افتاده بود رو یادآوری میکردم..
هنوزم قرار آخر هفته که همه توی حیاط خونواده ی کاشی جمع میشدن هست و همه مون آخر هفته دور هم جمع میشیم...
با صدای باز و بسته شدنِ در به عقب برگشتم!
ارسلان با لبخند رو لبش به مجله ی توی دستش اشاره کرد و همونجور که قدم به قدم بهم نزدیک میشد گفت :< چرا اینکارو کردی؟ >
لبخندی زدمو گفتم :< بخاطر زندگیم... >
ارسلان :< نمیخواستم بخاطر ما از شغل و حرفه ات بگذری... >
دیانا :< ولی عوضش به بقیه آموزش میدم...به خونوادمم میرسم... >
ارسلان :< باورم نمیشه.. >
خیز برداشت سمتم و با یه حرکت منو از زمین بلند کردو چند دور توی هوا چرخوند...
خندیدمو گفتم :< وای ارسلان حالم به هم میخوره ها.. >
ارسلان گذاشتم زمین ولی نذاشت از بغلش بیرون بیام...چشمم به مجله خورد که روی زمین افتاده بود و برف داشت
روش رو می پوشوند...لبخندی عمیقی زدم...
عکسی خونوادگی از منو ارسلان و سامیار صفحه ی اول بود و تیتر خبر :< دیانا رحیمی...با بازی در فیلم شروعی دیگر...از سینما...خداحافظی کرد! >
"پایان"
۱۸.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.