⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 111
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
سامیار با ذوق گفت :< اسم منم سامیاره.. یعنی شما بابای منین؟ >
ارسلان خندید و گفت :< آره با اجازه تون.. >
سامیار سریع پرید بغل ارسلان و گردنشو سفت چسبید.
متین :< اگه فیلم هندی تون تموم شد، کیکو بیارید بخوریم >
ارسلان گیج به متین نگاه کرد که نیکا گفت :< این برادر زنته منم زنِ برادر زنتم >
همه مون زدیم زیر خنده و فرد گفت :< اگه گیج نمیشی منم ناپدریِ زنتم >
ارسلان خندید و گفت :< نه اوکیه سعی میکنم مغزم ارور نده >
برگشتیم جایی که زیر انداز انداخته بودیم،
سامیار روی پای ارسلان نشسته بود و داشت شیرین زبونی میکرد...
نیکا شمعِ روی کیک رو روشن کرد و گفت :< اینم شمع چهارمین سالگرد ازدواج تون، با آرزوی اینکه دیگه هیچوقت هیچ چیز نتونه از هم جداتون کنه.. >
لبخندی زدم و دست ارسلانو توی دستم گرفتم و دوتایی شمع رو فوت کردیم..
در حال خوردن کیک بودیم که مهشاد گفت :< نظرتون درباره شمال چیه؟ >
منو ارسلان باهم ناله مانند گفتیم :< نــــــــــه! >
محراب خندید و گفت :< نترسین...اینبار هیچ کی علیه شما دو نفر نیست >
دیانا :< پس آتوسا و امیر و پانیذ و رضا و عسل و محمد و مادرجون و پدرجونم خبر کنیم با هم بریم >
ارسلان :< مامان و بابا اگه بفهمن برگشتی از خوشی بال در میارن >
لبخندی زدم و در گوشش گفتم :< اینکه بعد اینهمه سال دور هم جمع شدیم و داریم میگیم و میخندیم و برای سفر برنامه میریزیم برام مثل رویا میمونه .. >
ارسلانم لبخندی زد و در گوشم گفت :< برای من همین که کنارم باشی خودش قشنگترین رویاست(: >
****
••• 1 سال بعد... •••
به تیتراژ پایانی فیلم خیره شدم... لبخندی زدمو روی موهای سامیار رو بوسیدم و گفتم :< اینم از زندگی مامانی! >
سامیار :< وای مامان... عجب زندگی پر فراز و نشیبی... >
دیانا :< کلمات جدید یاد گرفتی وروجکم.. >
سامیار :< والا.. من جاتون بودم کم میاوردم... >
لپشو کشیدمو گفتم :< ما انقدر زجر کشیدم...تو که پسر منو باباتی نباید کم بیاری >
سرشو به عالمت باشه تکون داد و گفت :< اون آقاهه که اسمش پارسا بود و توی فیلم آدمِ بد بود، چیشد؟ >
دیانا :< اون موقعی که ما استرالیا بودیم بابات دنبال پارسا گشت و اونو پیدا کرد ولی پارسا حال و روز درستی نداشت و تومور مغزی گرفته بود...گفت آخرین کارخوب زندگیشو میخواد بکنه و اومد و تموم ماجرا رو جلوی مردم اعتراف کرد و معلوم شد دوربین طبقه ی من رو پارسا از چند روز پیش از کار انداخته بوده... >
سامیار :< الان کجاست؟ >
دیانا :< الان یه سالی میشه که فوت کرده..
پارت 111
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
سامیار با ذوق گفت :< اسم منم سامیاره.. یعنی شما بابای منین؟ >
ارسلان خندید و گفت :< آره با اجازه تون.. >
سامیار سریع پرید بغل ارسلان و گردنشو سفت چسبید.
متین :< اگه فیلم هندی تون تموم شد، کیکو بیارید بخوریم >
ارسلان گیج به متین نگاه کرد که نیکا گفت :< این برادر زنته منم زنِ برادر زنتم >
همه مون زدیم زیر خنده و فرد گفت :< اگه گیج نمیشی منم ناپدریِ زنتم >
ارسلان خندید و گفت :< نه اوکیه سعی میکنم مغزم ارور نده >
برگشتیم جایی که زیر انداز انداخته بودیم،
سامیار روی پای ارسلان نشسته بود و داشت شیرین زبونی میکرد...
نیکا شمعِ روی کیک رو روشن کرد و گفت :< اینم شمع چهارمین سالگرد ازدواج تون، با آرزوی اینکه دیگه هیچوقت هیچ چیز نتونه از هم جداتون کنه.. >
لبخندی زدم و دست ارسلانو توی دستم گرفتم و دوتایی شمع رو فوت کردیم..
در حال خوردن کیک بودیم که مهشاد گفت :< نظرتون درباره شمال چیه؟ >
منو ارسلان باهم ناله مانند گفتیم :< نــــــــــه! >
محراب خندید و گفت :< نترسین...اینبار هیچ کی علیه شما دو نفر نیست >
دیانا :< پس آتوسا و امیر و پانیذ و رضا و عسل و محمد و مادرجون و پدرجونم خبر کنیم با هم بریم >
ارسلان :< مامان و بابا اگه بفهمن برگشتی از خوشی بال در میارن >
لبخندی زدم و در گوشش گفتم :< اینکه بعد اینهمه سال دور هم جمع شدیم و داریم میگیم و میخندیم و برای سفر برنامه میریزیم برام مثل رویا میمونه .. >
ارسلانم لبخندی زد و در گوشم گفت :< برای من همین که کنارم باشی خودش قشنگترین رویاست(: >
****
••• 1 سال بعد... •••
به تیتراژ پایانی فیلم خیره شدم... لبخندی زدمو روی موهای سامیار رو بوسیدم و گفتم :< اینم از زندگی مامانی! >
سامیار :< وای مامان... عجب زندگی پر فراز و نشیبی... >
دیانا :< کلمات جدید یاد گرفتی وروجکم.. >
سامیار :< والا.. من جاتون بودم کم میاوردم... >
لپشو کشیدمو گفتم :< ما انقدر زجر کشیدم...تو که پسر منو باباتی نباید کم بیاری >
سرشو به عالمت باشه تکون داد و گفت :< اون آقاهه که اسمش پارسا بود و توی فیلم آدمِ بد بود، چیشد؟ >
دیانا :< اون موقعی که ما استرالیا بودیم بابات دنبال پارسا گشت و اونو پیدا کرد ولی پارسا حال و روز درستی نداشت و تومور مغزی گرفته بود...گفت آخرین کارخوب زندگیشو میخواد بکنه و اومد و تموم ماجرا رو جلوی مردم اعتراف کرد و معلوم شد دوربین طبقه ی من رو پارسا از چند روز پیش از کار انداخته بوده... >
سامیار :< الان کجاست؟ >
دیانا :< الان یه سالی میشه که فوت کرده..
۱۷.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.