چند پارتی ته ته خرسی🤎🧸🐾 p(1)
پنج روز شده بود...هیچوقت هیچکدوم از دعوا هاشون به پنج دقیقه نمیکشید...چه برسه به پنج روز!
ماریا « مثل اینکه واقعا تهیونگ بدجور باهام قهر کرده بود...حتی با اینکه میدونست باردارمــ...هق....نامـــــرد....فقط از سر کرم ریزی بود همچی...
فلش بک//
تهیونگ « عزیزم پس ساعت ۱ منتظرتم...با اون غذا های خوشمزت...*بوسی به سرش زد
ماریا « باشه...بابای...
ماریا « خیلی سوسکی رفتم و توی غذا ها پودذ فلفل قرمز و شکر ریختم...مطمئن بودم مزه عن میده 😀 امروز سالگرد تاسیس شرکت ته بود و تمام کارکنان و سهام داران و سرمایه گذارا رو برای ناهار دعوت کرده بود..چون من آشپز خیلـــــــــــــی خوبیم😌بهم گفت من ناهارشون رو درست کنم...آخرشم قراره همشون خیط بشن...حیحی...دخترکم میبینی مامانی چه شیطونه؟؟
شرکت//
؟؟« آقای کیم واقعا خیلی خوشحالیم که شرکتتون رتبه اول کشوری رو بیاره...
ته « مچکرم همچنین از شما...خب بفرمایید..
راوی « همگی شروع به خوردن غذا کردند و ماریا با لبخند شیطانی به همشون نگاه میکرد..طولی نکشید که بعضی ها اخماشون رفت تو هم و بعضی ها به سمت دستشویی رفتند تا....(چیه میخوای بگم😐) تهیونگ که هنوز غذا رو نچشیده بود با تعجب کمی از غذا رو چشید...با مزش حالش بهم خورد...شیرین و تند؟! طولی نکشید که تعجب تبدیل به خشم شد و از همه معذرت خواهی کرد و به سمت ماریا که توی آشپزخونه بود رفت...
تهیونگ « همگی بیرووون!*داد
راوی « تمام آشپز ها و سرآشپز با صدای تهیونگ ترسیدند و از آشپزخونه بیرون رفتند...طولی نکشید که صدای دارققق محکمی فضا رو گرفت...اون...اون به زن باردارش سیلی زد؟!
ماریا « مثل اینکه واقعا تهیونگ بدجور باهام قهر کرده بود...حتی با اینکه میدونست باردارمــ...هق....نامـــــرد....فقط از سر کرم ریزی بود همچی...
فلش بک//
تهیونگ « عزیزم پس ساعت ۱ منتظرتم...با اون غذا های خوشمزت...*بوسی به سرش زد
ماریا « باشه...بابای...
ماریا « خیلی سوسکی رفتم و توی غذا ها پودذ فلفل قرمز و شکر ریختم...مطمئن بودم مزه عن میده 😀 امروز سالگرد تاسیس شرکت ته بود و تمام کارکنان و سهام داران و سرمایه گذارا رو برای ناهار دعوت کرده بود..چون من آشپز خیلـــــــــــــی خوبیم😌بهم گفت من ناهارشون رو درست کنم...آخرشم قراره همشون خیط بشن...حیحی...دخترکم میبینی مامانی چه شیطونه؟؟
شرکت//
؟؟« آقای کیم واقعا خیلی خوشحالیم که شرکتتون رتبه اول کشوری رو بیاره...
ته « مچکرم همچنین از شما...خب بفرمایید..
راوی « همگی شروع به خوردن غذا کردند و ماریا با لبخند شیطانی به همشون نگاه میکرد..طولی نکشید که بعضی ها اخماشون رفت تو هم و بعضی ها به سمت دستشویی رفتند تا....(چیه میخوای بگم😐) تهیونگ که هنوز غذا رو نچشیده بود با تعجب کمی از غذا رو چشید...با مزش حالش بهم خورد...شیرین و تند؟! طولی نکشید که تعجب تبدیل به خشم شد و از همه معذرت خواهی کرد و به سمت ماریا که توی آشپزخونه بود رفت...
تهیونگ « همگی بیرووون!*داد
راوی « تمام آشپز ها و سرآشپز با صدای تهیونگ ترسیدند و از آشپزخونه بیرون رفتند...طولی نکشید که صدای دارققق محکمی فضا رو گرفت...اون...اون به زن باردارش سیلی زد؟!
- ۲۲۵.۸k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط