میدانی خوب من
میدانی خوب من
نمی شود بعضی ادم هارا از یاد برد
مثل آن دخترک دندان خرگوشی...که در هفت سالگی دیدمش...آمد جلو لقمه نان و پنیرش رانصف کرد و مقابلم گرفت...
"بیا،بامن دوست میشی؟"
بعد چشم های درشت مشکی اش را که برق میزد به صورتم دوخت
ناخودآگاه دستم را جلو بردم و لقمه را از دستش گرفتم
"آره،اسمت چیه؟"
نه...اصلا نمیشود فراموشش کرد...حتی حالا و پس از ۲۰ سال،حتی پس از به خاک سپردن تنش در ۹ سالگی ، بعد از یک تصادف...
یا آن پسرک لاغر سیاه که در ۱۴ سالگی در راه مدرسه به من متلک انداخت و من با کوله ام توی سرش کوبیدم و تا سر خیابان دنبالش کردم...اورا هم نمی شود از یاد برد...
یک نفر دیگر هم هست که هیچوقته هیچوقت از یادش نمیبرم...
یک پیرمرد مهربانه تپلی که خانه اش سر راه مدرسه بود و هرروز میدیدمش و سلامش میکردم...لبخند شیرینی داشت...مرا یاد آقاجان خدا بیامرز می انداخت...
یک روز هم که مثل همیشه خودم را آماده میکردم بروم سلامش کنم دیدم روی یک پارچه نوشته اند،اقای فلانی درگذشت پدرگرامیتان را...
متوجه قضیه نشدم تا اینکه وقتی چند روز ندیدمش فهمیدم که پدر گرامی آقای فلانی همان پیرمردجانه من است....
هی فلانی جانه خوبم...تو راهم نمیشود از یاد برد...
"ببخشید خانم،کتابخانه دانشکده ادبیات کجاست؟"
این جمله هیچ آدم عاقلی را عاشق نمیکند...
ولی وقتی با برق چشمان عسلی ای همراه باشد و یک لبخند نجیب شرقی...عاشقت که هیچ دیوانه ات هم میکند...
همین یک جمله...
بعد یک دیدار در اسانسور خراب دانشکده که در طبقه دو ایستاد و مدت ها کنارهم قرارمان داد...
بعد یک چای در بوفه...
یک قهوه در کافه...
یک قدم زدن جانانه در ولیعصر...
برای من چیزهایی نیستند که از یاد بروند...
به تو از تو می نویسم...عزیز همیشه در یاد...
امضا:همان فراموش شده ی همیشگی...
#فاطمه_صابری_نیا
نمی شود بعضی ادم هارا از یاد برد
مثل آن دخترک دندان خرگوشی...که در هفت سالگی دیدمش...آمد جلو لقمه نان و پنیرش رانصف کرد و مقابلم گرفت...
"بیا،بامن دوست میشی؟"
بعد چشم های درشت مشکی اش را که برق میزد به صورتم دوخت
ناخودآگاه دستم را جلو بردم و لقمه را از دستش گرفتم
"آره،اسمت چیه؟"
نه...اصلا نمیشود فراموشش کرد...حتی حالا و پس از ۲۰ سال،حتی پس از به خاک سپردن تنش در ۹ سالگی ، بعد از یک تصادف...
یا آن پسرک لاغر سیاه که در ۱۴ سالگی در راه مدرسه به من متلک انداخت و من با کوله ام توی سرش کوبیدم و تا سر خیابان دنبالش کردم...اورا هم نمی شود از یاد برد...
یک نفر دیگر هم هست که هیچوقته هیچوقت از یادش نمیبرم...
یک پیرمرد مهربانه تپلی که خانه اش سر راه مدرسه بود و هرروز میدیدمش و سلامش میکردم...لبخند شیرینی داشت...مرا یاد آقاجان خدا بیامرز می انداخت...
یک روز هم که مثل همیشه خودم را آماده میکردم بروم سلامش کنم دیدم روی یک پارچه نوشته اند،اقای فلانی درگذشت پدرگرامیتان را...
متوجه قضیه نشدم تا اینکه وقتی چند روز ندیدمش فهمیدم که پدر گرامی آقای فلانی همان پیرمردجانه من است....
هی فلانی جانه خوبم...تو راهم نمیشود از یاد برد...
"ببخشید خانم،کتابخانه دانشکده ادبیات کجاست؟"
این جمله هیچ آدم عاقلی را عاشق نمیکند...
ولی وقتی با برق چشمان عسلی ای همراه باشد و یک لبخند نجیب شرقی...عاشقت که هیچ دیوانه ات هم میکند...
همین یک جمله...
بعد یک دیدار در اسانسور خراب دانشکده که در طبقه دو ایستاد و مدت ها کنارهم قرارمان داد...
بعد یک چای در بوفه...
یک قهوه در کافه...
یک قدم زدن جانانه در ولیعصر...
برای من چیزهایی نیستند که از یاد بروند...
به تو از تو می نویسم...عزیز همیشه در یاد...
امضا:همان فراموش شده ی همیشگی...
#فاطمه_صابری_نیا
۴.۸k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.