رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part96
امروز روز پروازمونه و ما تو فرودگاه منتظریم شماره پروازو اعلام کنن
باران: اوفف خسته شدم، تقصیر توعه رستا خانم انقد گفتی زود بریم زود بریم دیر میرسیم، دیر که هیچی تازه یک ساعت زودترم رسیدیم
رستا: چرا انقد قُر میزنی یدقه اروم بگیر الان میریم.
بالاخره سوار شدیم ( و طبق معمول رسیدننننن)
از فرودگاه اوردیم بیرون و رفتیم سمت ماشینا
پریا: واوو اینجا چقد گشنگهه
باران نیم نگاهی کردو گفت: پریا جان به این چهار تا ستون جلوی در فرودگاه میگی خوشگل! بیا بریم خوشگلو بهت نشون بدم
رستا: فعلا باید بریم یه هتل بگیریم وسایلامونو بزاریم بعد...
باران: هتل چرا بیاین بریم ویلای ما...
رستا: اخه زشته
باران: رستا تو به من بگو اخهه کجاش زشتههه
رستا: اوکی باشه ببخشید ببخشید
منم تو این مدت به مکالمه رستا و باران میخندیدم😁
رفتیم ویلای بارانشون
یه ویلای خیلی معمولی...
و یک خدمتکار که هر چند روز میومد و به گلا اب میداد و میرفت و از شانس ما خدمتکار امروز تو ویلا بود و درو برای ما باز کرد
باران به انگشت سمت اتاق مهمان اشاره کرد و گفت:
برین وسایلاتونو در بیارین یکم استراحت کنین بعد وایه ناهار بریم یه رستوران خیلیییی خوب
رفتیم تو اتاق
تو اتاق فقط دو تا تخت بودو دوتا کمد....
خودمو پرت کردم رو تخت..
پریا: رستا..
رستا: ها؟
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
پریا: میدونم خیلی دیر شده ولی.. ولی دلم واسه تهیونگ تنگه...
رستا اومد بغلم کرد و گفت: تو این سه سال چند بار بهت گفتم بیا باهم بریم!... گوش ندادی که!
پریا: بابا نزاشت.. نزاشت اکه میتونستم که تا الان رفته بودم....
رستا زیر لب گفت:
پس چرا من گفتم اجازه داد!
اشکامو پاک کردم و گفتم: منظورت چیه؟
رستا: هیچی هیچی منظوری نداشتم...
#part96
امروز روز پروازمونه و ما تو فرودگاه منتظریم شماره پروازو اعلام کنن
باران: اوفف خسته شدم، تقصیر توعه رستا خانم انقد گفتی زود بریم زود بریم دیر میرسیم، دیر که هیچی تازه یک ساعت زودترم رسیدیم
رستا: چرا انقد قُر میزنی یدقه اروم بگیر الان میریم.
بالاخره سوار شدیم ( و طبق معمول رسیدننننن)
از فرودگاه اوردیم بیرون و رفتیم سمت ماشینا
پریا: واوو اینجا چقد گشنگهه
باران نیم نگاهی کردو گفت: پریا جان به این چهار تا ستون جلوی در فرودگاه میگی خوشگل! بیا بریم خوشگلو بهت نشون بدم
رستا: فعلا باید بریم یه هتل بگیریم وسایلامونو بزاریم بعد...
باران: هتل چرا بیاین بریم ویلای ما...
رستا: اخه زشته
باران: رستا تو به من بگو اخهه کجاش زشتههه
رستا: اوکی باشه ببخشید ببخشید
منم تو این مدت به مکالمه رستا و باران میخندیدم😁
رفتیم ویلای بارانشون
یه ویلای خیلی معمولی...
و یک خدمتکار که هر چند روز میومد و به گلا اب میداد و میرفت و از شانس ما خدمتکار امروز تو ویلا بود و درو برای ما باز کرد
باران به انگشت سمت اتاق مهمان اشاره کرد و گفت:
برین وسایلاتونو در بیارین یکم استراحت کنین بعد وایه ناهار بریم یه رستوران خیلیییی خوب
رفتیم تو اتاق
تو اتاق فقط دو تا تخت بودو دوتا کمد....
خودمو پرت کردم رو تخت..
پریا: رستا..
رستا: ها؟
اشک تو چشمام حلقه زده بود...
پریا: میدونم خیلی دیر شده ولی.. ولی دلم واسه تهیونگ تنگه...
رستا اومد بغلم کرد و گفت: تو این سه سال چند بار بهت گفتم بیا باهم بریم!... گوش ندادی که!
پریا: بابا نزاشت.. نزاشت اکه میتونستم که تا الان رفته بودم....
رستا زیر لب گفت:
پس چرا من گفتم اجازه داد!
اشکامو پاک کردم و گفتم: منظورت چیه؟
رستا: هیچی هیچی منظوری نداشتم...
۳.۴k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.