رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part94
(سه سال بعد)
سه سال از اون ماجرا میگذره
دیگه ما مستقل شدیم و هرکی یه خونه مجردی واسه خودش داره (ما منظورش خودش و باران و رستاس)
تو این سه سال خیلی سعی کردم یواشکی بدون اینکه مامان و بابا بفهمن برم کره ولی نشد
دیگه واقعا قانع شدم که تهیونگ فراموشم کرده🥺
باران بخاطر اینکه نتونست از کوکی دل بکنه ، زبان کره ای یاد گرفت و هی برای کوک نامه فرستاد ولی هیچ جوابی از کوک به دستش نمیرسید اونروزا خیلی سخت بود براش چون فقط چشمش به در بود..
منتظرش بود...
هروقت زنگشون به صدا درمیومد فورا میرفت ببینه کوک جوابشو داده!...
سخت بود ولی دیگه از نامه فرستادن دست کشید
......................
رستا دستشو بلند کرد و گفت:
رستا: اونیییییی ما اینجایییم
پریا اومد سمتشون
پریا: اونی!؟
تو از کجا این کلمه رو یاد گرفتی؟
رستا: باران بیشتر کلمه هارو یادم داده
پریا: پس باران بیخودی زبان کره ای یاد نگرفته میخواسته به تو یاد بده
باران که تا الان سرش تو گوشی بود و چیزی نمیگفت سرشو اورد بالا
باران: من که بیخودی یه کاری نمیکنم
لبخندی زدم و گفتم:
پریا: معلومه دوست خوشگلممممم
بعدم رفتم و بغلش کردم
باران: یااا پریا ... ولم کن .... برو اونور ... دوست ندارم اینجوری....
کمی ازش فاصله گرفتم و با نوچ نوچ گفتم:
پریا: باران خانم قبلا ما تورو بزور از خودمون جدا میکردیم حالا میگی دوست نداری! واقعا که
رفتم و دست به سینه پشت به باران رو صندلی نشستم که از پشت بغلم کرد و با حالت کیوتی گفت:
باران: ببخشید چینگووو(دوست) جونممم😙
پریا: باران نکن... باشه باشه بخشیدمتتت
که یهو حرفی از دهنم پرید...
پریا: جونگ کوک چجوری با این اخلاقی مه داری میتونست تورو تحمل کنه واقعاااا
(ریدی)
متوجه حرف اشتباهی که زدم شدم و سریع جلوی دهنمو گرفتم
باران دستاشو از دورم باز وکرد و نشست رو صندلی
رستا یکی زد به دستم و گفت: پریا خراب کردی
باران نگاه غمگینی بهمون کرد و گفت: اشکال نداره بلاخره که باید عادت کنم...
(خب اینم از این)
#part94
(سه سال بعد)
سه سال از اون ماجرا میگذره
دیگه ما مستقل شدیم و هرکی یه خونه مجردی واسه خودش داره (ما منظورش خودش و باران و رستاس)
تو این سه سال خیلی سعی کردم یواشکی بدون اینکه مامان و بابا بفهمن برم کره ولی نشد
دیگه واقعا قانع شدم که تهیونگ فراموشم کرده🥺
باران بخاطر اینکه نتونست از کوکی دل بکنه ، زبان کره ای یاد گرفت و هی برای کوک نامه فرستاد ولی هیچ جوابی از کوک به دستش نمیرسید اونروزا خیلی سخت بود براش چون فقط چشمش به در بود..
منتظرش بود...
هروقت زنگشون به صدا درمیومد فورا میرفت ببینه کوک جوابشو داده!...
سخت بود ولی دیگه از نامه فرستادن دست کشید
......................
رستا دستشو بلند کرد و گفت:
رستا: اونیییییی ما اینجایییم
پریا اومد سمتشون
پریا: اونی!؟
تو از کجا این کلمه رو یاد گرفتی؟
رستا: باران بیشتر کلمه هارو یادم داده
پریا: پس باران بیخودی زبان کره ای یاد نگرفته میخواسته به تو یاد بده
باران که تا الان سرش تو گوشی بود و چیزی نمیگفت سرشو اورد بالا
باران: من که بیخودی یه کاری نمیکنم
لبخندی زدم و گفتم:
پریا: معلومه دوست خوشگلممممم
بعدم رفتم و بغلش کردم
باران: یااا پریا ... ولم کن .... برو اونور ... دوست ندارم اینجوری....
کمی ازش فاصله گرفتم و با نوچ نوچ گفتم:
پریا: باران خانم قبلا ما تورو بزور از خودمون جدا میکردیم حالا میگی دوست نداری! واقعا که
رفتم و دست به سینه پشت به باران رو صندلی نشستم که از پشت بغلم کرد و با حالت کیوتی گفت:
باران: ببخشید چینگووو(دوست) جونممم😙
پریا: باران نکن... باشه باشه بخشیدمتتت
که یهو حرفی از دهنم پرید...
پریا: جونگ کوک چجوری با این اخلاقی مه داری میتونست تورو تحمل کنه واقعاااا
(ریدی)
متوجه حرف اشتباهی که زدم شدم و سریع جلوی دهنمو گرفتم
باران دستاشو از دورم باز وکرد و نشست رو صندلی
رستا یکی زد به دستم و گفت: پریا خراب کردی
باران نگاه غمگینی بهمون کرد و گفت: اشکال نداره بلاخره که باید عادت کنم...
(خب اینم از این)
۳.۳k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.