عشق درسایه سلطنت پارت3
با شیطنت رفتم رو بروش و در حالیکه عقب عقب میرفتم
گفتم
مری: اوه اوه ترسیدم
ربکا خندید.
مری: ربکا
ربکا :بله بانوی شیطون من....
ریز خندیدم و گفتم
مری: بگو که میاد...
ربکا : کی؟ شاهزاده سوار بر اسب سفید؟
لبامو غنچه کردم و گفتم
مری: یه چیز تو همین مایه هااا...
ربکا: اره میاد تا الانم اگر نیومده واسه اینه که هنوز به دنیا نیومده. البته به دنیا هم بیاد بعیده این اخلاق گند شما رو بپسنده بانوی من... ولی حالا وایستین به دنیا بیاد ببینیم چی میشه. شاید عقل نداشت شما رو پسندید
با غیض گفتم
مری: بیشعور...
و دستم رو حواله دادم که بزنمش و جفتمون بلند زدیم زیر خنده به قصر بزرگ فرانسه نگاه کردم فرانسه کشور بزرگ و پیش رفته ای بود و طبق فرمان روایی
پادشاه هنری پدرم هر روز قدرتمند تر میشد. فقط این چند روز اخیر اوضاع سیاسی ممالک کمی بهم ریخته بود.
پادشاه انگلستان چند روزی بود که ک*شته شده بود و سر پدر حسابی شلوغ بود اما باز از خواستگارای من نمیگذشت.
نفس پر صدایی کشیدم
مامان رو دیدم که از دور بهمون نزدیک میشد.
نه.. مثل اینکه امروز خوشی به ما نیومده
مری: اوه اوه.. ربكا.. جوون مرگ شدنم رو به تو و همه بستگانم تسلیت میگم...
ربكا خندید و سریع خودش رو جمع کرد و تعظیمی به ملکه
کرد و ازمون فاصله گرفت.
مامان اومد روبروم و برخلاف انتظارم که منتظر بودم داد
و بیداد همیشگیش رو سرم بکنه با لحنى اروم ومشوش گفت ماملن: مری پدرت تو اتاقش منتظرته تا درباره مسئله ای
صحبت کنیم.
بی حوصله پوزخندی زدم و گفتم
مری: میدونم اون مسئله چیه.. مثل هر دفعه که سر کله خواستگاری پیدا میشه این جلسه رو میذارین که مثلا مثل پادشاه ایتالیا پاش رو به دم اسب نبندم یا مثل اون پسره کی بود. كنت فلان جا توی پهن اسبا نکنمش.. مثل یه پرنسس برخورد کنم و بهش جواب مثبت بدم... اما.. با صراحت مثل همیشه جواب من به این اسپانیایی بی عرضه منفی خواهد
بود.
مامان بی حوصله از حرفای طولانیم سری تکون داد و گفت
مامان: درباره اسپانیا نیست چون الان براش پیغام
فرستادیم که نیاد
با تعجب گفتم
مری:نیاد؟؟
سابقه نداشت مامان اینا خواستگاری رو رد کنن
جلو راه افتاد و گفت
مامان :مسئله مهم تر از اسپانیاست.. دنبالم بیا..
و راه افتاد.
منم با تعجب و دلشوره خاصی دنبالش به راه افتادم
وارد اتاق پدر شدیم که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد....
گفتم
مری: اوه اوه ترسیدم
ربکا خندید.
مری: ربکا
ربکا :بله بانوی شیطون من....
ریز خندیدم و گفتم
مری: بگو که میاد...
ربکا : کی؟ شاهزاده سوار بر اسب سفید؟
لبامو غنچه کردم و گفتم
مری: یه چیز تو همین مایه هااا...
ربکا: اره میاد تا الانم اگر نیومده واسه اینه که هنوز به دنیا نیومده. البته به دنیا هم بیاد بعیده این اخلاق گند شما رو بپسنده بانوی من... ولی حالا وایستین به دنیا بیاد ببینیم چی میشه. شاید عقل نداشت شما رو پسندید
با غیض گفتم
مری: بیشعور...
و دستم رو حواله دادم که بزنمش و جفتمون بلند زدیم زیر خنده به قصر بزرگ فرانسه نگاه کردم فرانسه کشور بزرگ و پیش رفته ای بود و طبق فرمان روایی
پادشاه هنری پدرم هر روز قدرتمند تر میشد. فقط این چند روز اخیر اوضاع سیاسی ممالک کمی بهم ریخته بود.
پادشاه انگلستان چند روزی بود که ک*شته شده بود و سر پدر حسابی شلوغ بود اما باز از خواستگارای من نمیگذشت.
نفس پر صدایی کشیدم
مامان رو دیدم که از دور بهمون نزدیک میشد.
نه.. مثل اینکه امروز خوشی به ما نیومده
مری: اوه اوه.. ربكا.. جوون مرگ شدنم رو به تو و همه بستگانم تسلیت میگم...
ربكا خندید و سریع خودش رو جمع کرد و تعظیمی به ملکه
کرد و ازمون فاصله گرفت.
مامان اومد روبروم و برخلاف انتظارم که منتظر بودم داد
و بیداد همیشگیش رو سرم بکنه با لحنى اروم ومشوش گفت ماملن: مری پدرت تو اتاقش منتظرته تا درباره مسئله ای
صحبت کنیم.
بی حوصله پوزخندی زدم و گفتم
مری: میدونم اون مسئله چیه.. مثل هر دفعه که سر کله خواستگاری پیدا میشه این جلسه رو میذارین که مثلا مثل پادشاه ایتالیا پاش رو به دم اسب نبندم یا مثل اون پسره کی بود. كنت فلان جا توی پهن اسبا نکنمش.. مثل یه پرنسس برخورد کنم و بهش جواب مثبت بدم... اما.. با صراحت مثل همیشه جواب من به این اسپانیایی بی عرضه منفی خواهد
بود.
مامان بی حوصله از حرفای طولانیم سری تکون داد و گفت
مامان: درباره اسپانیا نیست چون الان براش پیغام
فرستادیم که نیاد
با تعجب گفتم
مری:نیاد؟؟
سابقه نداشت مامان اینا خواستگاری رو رد کنن
جلو راه افتاد و گفت
مامان :مسئله مهم تر از اسپانیاست.. دنبالم بیا..
و راه افتاد.
منم با تعجب و دلشوره خاصی دنبالش به راه افتادم
وارد اتاق پدر شدیم که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد....
۲۰.۴k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.