عشق درسایه سلطنت پارت4
منم با تعجب و دلشوره خاصی دنبالش به راه افتادم
وارد اتاق پدر شدیم که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
تعظیم کوتاهی کردم
احساس دلشوره و ترس خاصی داشتم.
حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته و این اتفاق به من
مربوطه.
پدر لبخندی زد و اومد جلو.
پدر : مری.. دخترکم.. بیا بشین....
ومنو همراه خودش سمت مبلی هدایت کرد.
کنار هم نشستیم
مرب: چی شده پدر؟
پدر نگام کرد.
مری: میدونم یه چیزی شده که اینجور مشوشین و اسپانیا رو رد کردین....
پدر: انگلستان... خواستار جنگ با ماست...
خیلی صریح و یک دفعه ای گفت که شوکه ام کرد. انگلستان خیلی خیلی بزرگتر و پیشرفته تر از فرانسه بود. اوضاع نظامیش عالی بود و متحدان خیلی قوی داشت. بدون تردید جنگ با انگلستان مساوی با نابودی بود با ترس گفتم
مری: وااای خدای من... انگلستان از نظر نظامی خیلی قدرتمند تر از ماست میخواین چیکار کنین ؟ اون....
بابا وسط حرفم پرید و گفت
پدر : حتما شنیدی که پادشاه انگلستان چند روز پیش کشته شد پسر بزرگش الان به تخت نشسته و هه...
مری: پادشاه جوان بی تجربه و بی تدبیر
پدر : اتفاقا برعکس با اینکه جوانه ولی تدبیر خیلی بالایی داره. این از تغییراتی که در این چند وقته در انگلستان
ایجاد کرده کاملا مشخصه.. و اینکه انگلستان معتقده در مرگ
پادشاهش من وفرانسه دخالت داشتیم.
با شک و نگرانی گفتم
مری: داشتین؟
پدر : نه.... معلومه که نه ببین مری ما الان توان جنگ با
انگلستان رو نداریم هممون از بین میریم و دیگه حتی
اسمی از سلطنتمون وحتى فرانسه باقی نخواهد موند....
با غم از بوهایی که برده بودم بغض کردم و به پدرم به
پادشاه فرانسه نگاه کردم تا حرفش رو ادامه بده.
پدر : مجبور شدم مری
مری:چیکار کردی بابا؟؟
سرش رو تکونی داد که مامان گفت
مامان :باید درک کنی مری.. پدرت فقط برای تو نیست پدر همه این مردم و پادشاهشونه.. نباید بذاره سر یه اشتباه و تصور غلط مردمش تار و مار بشن
قطره اشکم پایین اومد و باز تکرار کردم
مری: .....
****
اسلاید بعدی قصر فرانسه پدر مری
شرایط
لایک 130
کامنت 70
وارد اتاق پدر شدیم که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
تعظیم کوتاهی کردم
احساس دلشوره و ترس خاصی داشتم.
حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته و این اتفاق به من
مربوطه.
پدر لبخندی زد و اومد جلو.
پدر : مری.. دخترکم.. بیا بشین....
ومنو همراه خودش سمت مبلی هدایت کرد.
کنار هم نشستیم
مرب: چی شده پدر؟
پدر نگام کرد.
مری: میدونم یه چیزی شده که اینجور مشوشین و اسپانیا رو رد کردین....
پدر: انگلستان... خواستار جنگ با ماست...
خیلی صریح و یک دفعه ای گفت که شوکه ام کرد. انگلستان خیلی خیلی بزرگتر و پیشرفته تر از فرانسه بود. اوضاع نظامیش عالی بود و متحدان خیلی قوی داشت. بدون تردید جنگ با انگلستان مساوی با نابودی بود با ترس گفتم
مری: وااای خدای من... انگلستان از نظر نظامی خیلی قدرتمند تر از ماست میخواین چیکار کنین ؟ اون....
بابا وسط حرفم پرید و گفت
پدر : حتما شنیدی که پادشاه انگلستان چند روز پیش کشته شد پسر بزرگش الان به تخت نشسته و هه...
مری: پادشاه جوان بی تجربه و بی تدبیر
پدر : اتفاقا برعکس با اینکه جوانه ولی تدبیر خیلی بالایی داره. این از تغییراتی که در این چند وقته در انگلستان
ایجاد کرده کاملا مشخصه.. و اینکه انگلستان معتقده در مرگ
پادشاهش من وفرانسه دخالت داشتیم.
با شک و نگرانی گفتم
مری: داشتین؟
پدر : نه.... معلومه که نه ببین مری ما الان توان جنگ با
انگلستان رو نداریم هممون از بین میریم و دیگه حتی
اسمی از سلطنتمون وحتى فرانسه باقی نخواهد موند....
با غم از بوهایی که برده بودم بغض کردم و به پدرم به
پادشاه فرانسه نگاه کردم تا حرفش رو ادامه بده.
پدر : مجبور شدم مری
مری:چیکار کردی بابا؟؟
سرش رو تکونی داد که مامان گفت
مامان :باید درک کنی مری.. پدرت فقط برای تو نیست پدر همه این مردم و پادشاهشونه.. نباید بذاره سر یه اشتباه و تصور غلط مردمش تار و مار بشن
قطره اشکم پایین اومد و باز تکرار کردم
مری: .....
****
اسلاید بعدی قصر فرانسه پدر مری
شرایط
لایک 130
کامنت 70
۳.۸k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.