عشق درسایه سلطنت پارت5
قطره اشکم پایین اومد و باز تکرار کردم
مری: چیکار کردی؟؟
بابا زل زد تو چشمم و گفت
پدر: برای اتحاد و صلح بین دوملت.. معامله وصلت کردم
راه نفسم بسته شد. دستم رو روی گلوم کشیدم و نا باور به بابا نگاه کردم
مری:با...با
پدر: متاسفم مری... انگلستان قدرتمند تر از اونه که جلوش بیایستم و مجبور شدم نامه ای مبنی بر صلح به وسیله ازدواج برای پادشاه جوان بفرستم.. وصلت باید با یکی از دختران دربار صورت بگیره... مری... من روزهاست دارم با مکاتباتم با پادشاه جوان که از مرگ پدرش نسبت به ما خشمگینه رو اروم میکنم و دارم سعی میکنم بهش اطمینان بدم که به اینجا بیاد و اینجا جای امنیه براش..
مامان : و مشاورینش همین الان پیغام آوردن که پادشاه و همراهانش در چند روز اینده برای دیدن دختران دربار میان دختران دربار یعنی دختر عمه هات که بویی از زیبایی
نبردن و دختر خاله ات و تو....
یه دفعه بغضم تركيد و هق هق بلند شد.
بلند شدم و به سرعت اتاق رو ترک کردم
دویدم تو اتاقم و در رو محکم بستم و خودم رو انداختم رو
تخت.
چه روزگاری در انتظارم بود.... من قرار بود فدا بشم.. فدای
دوتا ملت که چی؟
هه که جنگ بینشون پیش نیاد. با صدای بلند برای بخت بدم گریه کردم
خدای من... امکانش زیاد بود که منو انتخاب کنه.. وااای
من این معاملات رو خوب میشناختم. مثل فروش برده
بود.. همه شوکت و عظمت دختر از بین میرفت.
شاید.. شاید منو انتخاب نکرد.
ولی... اگه انتخاب میکرد چی منتظرم بود؟
یه ازدواج اجباری؟ باکی؟ با پادشاه ملت و کشوری که مردمش
پدر و خانواده من و کشورم رو باعث مرگ پادشاهشون
میدونه؟
یه مرد غریبه ؟؟ تو زندگیم؟ به اجبار؟
نه.. نه خدای من...
مری: چیکار کردی؟؟
بابا زل زد تو چشمم و گفت
پدر: برای اتحاد و صلح بین دوملت.. معامله وصلت کردم
راه نفسم بسته شد. دستم رو روی گلوم کشیدم و نا باور به بابا نگاه کردم
مری:با...با
پدر: متاسفم مری... انگلستان قدرتمند تر از اونه که جلوش بیایستم و مجبور شدم نامه ای مبنی بر صلح به وسیله ازدواج برای پادشاه جوان بفرستم.. وصلت باید با یکی از دختران دربار صورت بگیره... مری... من روزهاست دارم با مکاتباتم با پادشاه جوان که از مرگ پدرش نسبت به ما خشمگینه رو اروم میکنم و دارم سعی میکنم بهش اطمینان بدم که به اینجا بیاد و اینجا جای امنیه براش..
مامان : و مشاورینش همین الان پیغام آوردن که پادشاه و همراهانش در چند روز اینده برای دیدن دختران دربار میان دختران دربار یعنی دختر عمه هات که بویی از زیبایی
نبردن و دختر خاله ات و تو....
یه دفعه بغضم تركيد و هق هق بلند شد.
بلند شدم و به سرعت اتاق رو ترک کردم
دویدم تو اتاقم و در رو محکم بستم و خودم رو انداختم رو
تخت.
چه روزگاری در انتظارم بود.... من قرار بود فدا بشم.. فدای
دوتا ملت که چی؟
هه که جنگ بینشون پیش نیاد. با صدای بلند برای بخت بدم گریه کردم
خدای من... امکانش زیاد بود که منو انتخاب کنه.. وااای
من این معاملات رو خوب میشناختم. مثل فروش برده
بود.. همه شوکت و عظمت دختر از بین میرفت.
شاید.. شاید منو انتخاب نکرد.
ولی... اگه انتخاب میکرد چی منتظرم بود؟
یه ازدواج اجباری؟ باکی؟ با پادشاه ملت و کشوری که مردمش
پدر و خانواده من و کشورم رو باعث مرگ پادشاهشون
میدونه؟
یه مرد غریبه ؟؟ تو زندگیم؟ به اجبار؟
نه.. نه خدای من...
۱۷.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.