🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۲۳ -خانم رضایی بابای من فلجه
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۲۳ #-خانم رضایی بابای من فلجه مامان بزرگمم نمیتونه جابه جاش کنه بایدبرم...
-براچندوقت؟؟
-چهار روز..
-باشه ولی حقوقتو کامل نمیگیری..مشکلی که نداری..
-نه ..میتونم برم؟؟
-بله بفرما...از اتاق بیرون رفتم..نیلوفر جلوم قرارگرفت .
-سلام آقای جهانبخش...
-سلام.
-راستش ..م..میخواستم بابت اون حرفا ازتون عذرخواهی کنم...حق باشمابود من نباید زود قضاوت میکردم...
به روش لبخندی پاشیدمو از کنارش رد شدم...دراتاق رویارو باز کردم ..خواب بود بهش نزدیک شدم ...وقتی میخوابید چقدر قشنگتر میشد...دستمو روی سرش کشیدم..تکونی خورد سریع دستمو عقب بردم..آروم چشماشو باز کرد...ولی دوباره بستشون
لبخندی زدم وآروم گفتم ..-دلم برات تنگ میشه کوچولو گوشیمو از جیبم بیرون آوردمویه عکس ازش گرفتم...
-سلام خاله
-به به ببین کی اینجاست آقاعرفان گل خوبی پسرم
-شکرخاله زینت تو چطوری آقا بهمن خوبن..
-شکر پسرم ...روی مبل نشستم.امیرم کنارم نشست...اولش میخواستیم با اتوبوس بیایم ولی امیر اسرارکردکه اون ماروبیاره دمش گرم...
نگاهی به امیر انداختم..
-چیه عین بز نگاه میکنی؟؟
-بز همسر آیندته..
خواست چیزی بگه که سه تا از دختر خاله هام ودوتا دختر دیگه به سمتمون امدن
-امیراینارودریاب .بعد از سلام واحوالپرسی روی مبلا نشستن..سوسن دختر خاله ای کوچیکترم ...باخنده گفت:
-آقا عرفان کم پیدایی دیر به دیر به ما سر میزنی..
-من میام سرمیزنم ...شما که نمیاین سرم نمیزنین پس من چی بگم...سایه که قراربود عروس بشه گفت..
-اینم حرفیه ..پسرخاله خودت میدونی که مشغله کاریمون زیاده وقت نمیشه...
-آره منم یه همچین شوهرنرده بونی گیرم میومد همه رو فراموش میکردم...سایه با صدای جیغ مانندی گفت:
-عرفااااان
همه زدن زیر خنده ..بادختر خاله هام خیلی راحت بودم برام عین خواهر بودن همیشه هم سر به سرشون میذاشتم یکی از دختر خاله هام خیلی آروم بود اسمش سمانه بود نگاهی بهش انداختم..
-سمانه...درحالیکه میخندید نگام کرد..
-بله..
-امیر میگه قصد ازدواج نداری؟؟
دختر بیچاره قرمز شد امیر سقلمه ای به پهلوم زد که آخم درامد...توگوشم گفت:
-آخو درد این چه حرفی بود که زدی یکم یاد بگیر هر حرفی رو هرجا نزنی...
-شوخی کردم داداش به دل نگیر اونام میدونن که دارم شوخی میکنم...سایه در حالیکه میخندید گفت:
-اگه آرمین بفهمه به نامزدش پیشنهاد دادین عمتو میاره جلو چمشمت...
-چی آرمین کیه دیگه؟؟
-نامزد سمانه وقتی هیچ خبری از فک وفامیل نگیری همین میشه دیگه میمونی تو بی خبری ...
-به به مبارک باشه ؟
-سلامت باشی...
سرمو رو بالش گذاشتم..
-آخیش نمیدونی چقدر خوابم میادامیر...بهش نگاه کردم تو فکر بود..
-به چی فکر میکنی عشقم؟؟
نویسنده:S
-براچندوقت؟؟
-چهار روز..
-باشه ولی حقوقتو کامل نمیگیری..مشکلی که نداری..
-نه ..میتونم برم؟؟
-بله بفرما...از اتاق بیرون رفتم..نیلوفر جلوم قرارگرفت .
-سلام آقای جهانبخش...
-سلام.
-راستش ..م..میخواستم بابت اون حرفا ازتون عذرخواهی کنم...حق باشمابود من نباید زود قضاوت میکردم...
به روش لبخندی پاشیدمو از کنارش رد شدم...دراتاق رویارو باز کردم ..خواب بود بهش نزدیک شدم ...وقتی میخوابید چقدر قشنگتر میشد...دستمو روی سرش کشیدم..تکونی خورد سریع دستمو عقب بردم..آروم چشماشو باز کرد...ولی دوباره بستشون
لبخندی زدم وآروم گفتم ..-دلم برات تنگ میشه کوچولو گوشیمو از جیبم بیرون آوردمویه عکس ازش گرفتم...
-سلام خاله
-به به ببین کی اینجاست آقاعرفان گل خوبی پسرم
-شکرخاله زینت تو چطوری آقا بهمن خوبن..
-شکر پسرم ...روی مبل نشستم.امیرم کنارم نشست...اولش میخواستیم با اتوبوس بیایم ولی امیر اسرارکردکه اون ماروبیاره دمش گرم...
نگاهی به امیر انداختم..
-چیه عین بز نگاه میکنی؟؟
-بز همسر آیندته..
خواست چیزی بگه که سه تا از دختر خاله هام ودوتا دختر دیگه به سمتمون امدن
-امیراینارودریاب .بعد از سلام واحوالپرسی روی مبلا نشستن..سوسن دختر خاله ای کوچیکترم ...باخنده گفت:
-آقا عرفان کم پیدایی دیر به دیر به ما سر میزنی..
-من میام سرمیزنم ...شما که نمیاین سرم نمیزنین پس من چی بگم...سایه که قراربود عروس بشه گفت..
-اینم حرفیه ..پسرخاله خودت میدونی که مشغله کاریمون زیاده وقت نمیشه...
-آره منم یه همچین شوهرنرده بونی گیرم میومد همه رو فراموش میکردم...سایه با صدای جیغ مانندی گفت:
-عرفااااان
همه زدن زیر خنده ..بادختر خاله هام خیلی راحت بودم برام عین خواهر بودن همیشه هم سر به سرشون میذاشتم یکی از دختر خاله هام خیلی آروم بود اسمش سمانه بود نگاهی بهش انداختم..
-سمانه...درحالیکه میخندید نگام کرد..
-بله..
-امیر میگه قصد ازدواج نداری؟؟
دختر بیچاره قرمز شد امیر سقلمه ای به پهلوم زد که آخم درامد...توگوشم گفت:
-آخو درد این چه حرفی بود که زدی یکم یاد بگیر هر حرفی رو هرجا نزنی...
-شوخی کردم داداش به دل نگیر اونام میدونن که دارم شوخی میکنم...سایه در حالیکه میخندید گفت:
-اگه آرمین بفهمه به نامزدش پیشنهاد دادین عمتو میاره جلو چمشمت...
-چی آرمین کیه دیگه؟؟
-نامزد سمانه وقتی هیچ خبری از فک وفامیل نگیری همین میشه دیگه میمونی تو بی خبری ...
-به به مبارک باشه ؟
-سلامت باشی...
سرمو رو بالش گذاشتم..
-آخیش نمیدونی چقدر خوابم میادامیر...بهش نگاه کردم تو فکر بود..
-به چی فکر میکنی عشقم؟؟
نویسنده:S
۱۳.۹k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.