🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۲۲ اعصابم خورد بود اصلا به ات
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۲۲ #اعصابم خورد بود اصلا به اتاق رویا نرفتم...به چندتا از بیمارا سرزدم ....
-هی ...نگاهش نکردم میدونستم باز میگه تو ریحانه ای . خودمو به کوچه علی چپ زدموداخل یکی از اتاقا شدم..رویا بایکی ازپرستارا داشت دعوا میکردن...یهوگلوی پرستاره روگرفتو فشارداد زن بیچاره رنگش پریده بود..با عجله سمتشون رفتم وبه زور رویارو از پرستاره جداکردمویه سیلی زدم تو گوشش انگار باید عقده ای حرفای نیلوفر رو سر یکی خالی کنم وهمین کارو هم کردم..
پرستاره به سرفه افتاده بود رویا بابغض نگام میکرد..آروم از اتاق بیرون رفت...دستمو تو موهام کشیدموبه پرستاره نزدیک شدم..
-خانم حالتون خوبه؟؟
-سرشو به علامت بله تکون داد...ازاتاق بیرون رفتم سمت اتاق رویا راه افتادم... دراتاق رو بازکردم وداخل شدم. نبود..از اتاق بیرون رفتم همه ای اتاقارو گشتم بازم نبود...از ساختمان بیرون رفتم ...نگهبان بادو خودشو به من رسوند..
-آقا یه دختره باعجله از حیاط بیرون رفت منم نتونستم جلوشو بگیرم..
-یاخدا. سمت در حیاط دویدم ار حیاط بیرون رفتم واطرافموخوب نگاه کردم چشمم به رویاافتاد. انطرف خیابون درحالیکه شال تو دهنش بودداشت میرفت...باعجله ازخیابون عبور کردم وخودمو بهش رسوندم..بازوشوگرفتموچرخوندمش سمت خودم.
-کجا داری میری؟
-توبدی ...تو بابایی بدی هستی.. تو رویارو زدی ..رویا میخواد بره پیش مامان...رویا دیگه بابارو دوست نداره..
-بابااگه معذرت خواهی کنه میبخشیش ؟
-نه بابا خیلی بدشده.
-الوچه بخرم چی میبخشی.
سرشو به علامت بله تکون داد...لبخندی زدم.ک
-من از تو معذرت میخوام قشنگ بابا...دستشو گرفتم واز خیابون عبور کردیم...
مامان بزرگ نمیشه من نیام ؟؟
-نه خالت ناراحت میشه..باید حتما بیایی فقط دوروز اونجایم ...ای بابا انگار من نباشم عروسی برگذار نمیشه..
-عروسی که برگزارمیشه ولی تو فردا مرخصی میگیری ودنبال مامایی من پیرزن که نمیتونم باباتو جا به جاکنم..
-باشه مامان بزرگ. باشه ببینم چی میشه...
نویسنده:S
-هی ...نگاهش نکردم میدونستم باز میگه تو ریحانه ای . خودمو به کوچه علی چپ زدموداخل یکی از اتاقا شدم..رویا بایکی ازپرستارا داشت دعوا میکردن...یهوگلوی پرستاره روگرفتو فشارداد زن بیچاره رنگش پریده بود..با عجله سمتشون رفتم وبه زور رویارو از پرستاره جداکردمویه سیلی زدم تو گوشش انگار باید عقده ای حرفای نیلوفر رو سر یکی خالی کنم وهمین کارو هم کردم..
پرستاره به سرفه افتاده بود رویا بابغض نگام میکرد..آروم از اتاق بیرون رفت...دستمو تو موهام کشیدموبه پرستاره نزدیک شدم..
-خانم حالتون خوبه؟؟
-سرشو به علامت بله تکون داد...ازاتاق بیرون رفتم سمت اتاق رویا راه افتادم... دراتاق رو بازکردم وداخل شدم. نبود..از اتاق بیرون رفتم همه ای اتاقارو گشتم بازم نبود...از ساختمان بیرون رفتم ...نگهبان بادو خودشو به من رسوند..
-آقا یه دختره باعجله از حیاط بیرون رفت منم نتونستم جلوشو بگیرم..
-یاخدا. سمت در حیاط دویدم ار حیاط بیرون رفتم واطرافموخوب نگاه کردم چشمم به رویاافتاد. انطرف خیابون درحالیکه شال تو دهنش بودداشت میرفت...باعجله ازخیابون عبور کردم وخودمو بهش رسوندم..بازوشوگرفتموچرخوندمش سمت خودم.
-کجا داری میری؟
-توبدی ...تو بابایی بدی هستی.. تو رویارو زدی ..رویا میخواد بره پیش مامان...رویا دیگه بابارو دوست نداره..
-بابااگه معذرت خواهی کنه میبخشیش ؟
-نه بابا خیلی بدشده.
-الوچه بخرم چی میبخشی.
سرشو به علامت بله تکون داد...لبخندی زدم.ک
-من از تو معذرت میخوام قشنگ بابا...دستشو گرفتم واز خیابون عبور کردیم...
مامان بزرگ نمیشه من نیام ؟؟
-نه خالت ناراحت میشه..باید حتما بیایی فقط دوروز اونجایم ...ای بابا انگار من نباشم عروسی برگذار نمیشه..
-عروسی که برگزارمیشه ولی تو فردا مرخصی میگیری ودنبال مامایی من پیرزن که نمیتونم باباتو جا به جاکنم..
-باشه مامان بزرگ. باشه ببینم چی میشه...
نویسنده:S
۵.۹k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.