من دوستت دارم دیونه پارت۲۴ -به اینکه اگه تو دختر بودی کی
من دوستت دارم دیونه #پارت۲۴ #-به اینکه اگه تو دختر بودی کی حاضر میشد باهات ازدواج کنه بااین زبونت.زدم زیرخنده وگفتم:
-به زورخودمو به تو تحمیل میکردم...به همه میگفتم بهم دست درازی کردی...بعد مجبور بودی که شوهرم بشی...😉 😄
بهش چشمک زدم ونیشمو براش باز کردم...
-ببند دهنتو باباهوارو الوده کردی...
خندیدمو گوشیمو از رو میز کنار تخت برداشتمو رفتم تو گالری عکس رویا رو آوردم....
-سلام کوچولوی لعنتی نمیدونم چرا اینقدر دلم برات تنگ شده ..فردا میام پیشت همه ای اینارو تو دلم میگفتم ...نگاهی به امیر انداختم از نفسای منظمش معلوم بود خوابه خوابه...صفحه ای گوشی رو خاموش کردم وچشمامو بستم..
-سلام آقای جهانبخش ..
-سلام خانم مظفری خوب هستین؟؟
-ممنون پسرم بیابرو بالا ببین چه خبره این دختره رویا همش سراغتو میگیره این چندروز این بیمارستانو از این رو به اون رو کرده ..باعجله از راه پله بالا رفتم ..
نیلوفروصبا بادیدن من انگار دنیارو بهشون دادن. چشمای هردوتاشون اشکی بود بعضی از پرستارا باترس نظاره گر بودن سلام کردن وگفتن:
-کجاین آقای جهانبخش این دختر مارو ذله کرده الانم یه چاقو برداشته رفته تو اتاق میگه یاباباشو بیارین یاخودشومیکشه ....
-چیی چاقو از کجاآورده آخه؟؟
-قایمکی از آشپزخونه برداشته....
بامشت زدم به در ..
-رویاا دروباز کن دخترم من امدم ..معذرت میخوام که تنهات گذاشتم دیگه هیچ جا نمیرم قول میدم....رویا دروبازکن عزیزم..رفتم عقب خواستم درو هول بدم.. در باز شدو رویا امد بیرون...نیلوفر هیین بلندی گفت و خانم جعفری جیغ خفیفی کشید....رویا درحالیکه دستاش میلرزید به من نگاه میکردچاقو از دستش پایین افتاد...منم بهت زده نگاهش میکردم انگار به پاهام وزنه وصل کرده باشن نمیتونستم از جام تکون بخورم..آروم آروم پاهامو تکون دادم کم کم مغزم به کار افتادوسریع خودمو به رویا رسوندم...
-ت...تو چی..توچیکارکردی دیونه ...رویا باصدای ضعیفی که به زور شنیده میشد گفت:
-باباتو کجارفته بودی چرامنونبردی...خانم رضایی بهمون نزدیک شد..
-یاخدا تو چیکاری کردی دختر..
-آقای جهانبخش زود بیارش پایین باید ببریمش بیمارستان...سرمو تکون دادم رویا رو بلند کردمو از راه پله پایین رفتم..اونو تو ماشین گذاشتمو خودمم سوار شدم ...خانم رضایی وراننده هم سوارشدن وماشین راه افتاد...
-رویا عزیزم سعی کن بیدار بمونی ....نخواب
چشماشو روهم میذاشت دوباره بازشون میکرد...
-ببین بابا کنارته پس نخواب میخوام باهات حرف بزنم...کلی آلوچه برات خریده بودم اگه بخوابی همشو میدم به ترانه خودمم میشم بابای ترانه..باصدای کم جونی گفت:
نویسنده:S
-به زورخودمو به تو تحمیل میکردم...به همه میگفتم بهم دست درازی کردی...بعد مجبور بودی که شوهرم بشی...😉 😄
بهش چشمک زدم ونیشمو براش باز کردم...
-ببند دهنتو باباهوارو الوده کردی...
خندیدمو گوشیمو از رو میز کنار تخت برداشتمو رفتم تو گالری عکس رویا رو آوردم....
-سلام کوچولوی لعنتی نمیدونم چرا اینقدر دلم برات تنگ شده ..فردا میام پیشت همه ای اینارو تو دلم میگفتم ...نگاهی به امیر انداختم از نفسای منظمش معلوم بود خوابه خوابه...صفحه ای گوشی رو خاموش کردم وچشمامو بستم..
-سلام آقای جهانبخش ..
-سلام خانم مظفری خوب هستین؟؟
-ممنون پسرم بیابرو بالا ببین چه خبره این دختره رویا همش سراغتو میگیره این چندروز این بیمارستانو از این رو به اون رو کرده ..باعجله از راه پله بالا رفتم ..
نیلوفروصبا بادیدن من انگار دنیارو بهشون دادن. چشمای هردوتاشون اشکی بود بعضی از پرستارا باترس نظاره گر بودن سلام کردن وگفتن:
-کجاین آقای جهانبخش این دختر مارو ذله کرده الانم یه چاقو برداشته رفته تو اتاق میگه یاباباشو بیارین یاخودشومیکشه ....
-چیی چاقو از کجاآورده آخه؟؟
-قایمکی از آشپزخونه برداشته....
بامشت زدم به در ..
-رویاا دروباز کن دخترم من امدم ..معذرت میخوام که تنهات گذاشتم دیگه هیچ جا نمیرم قول میدم....رویا دروبازکن عزیزم..رفتم عقب خواستم درو هول بدم.. در باز شدو رویا امد بیرون...نیلوفر هیین بلندی گفت و خانم جعفری جیغ خفیفی کشید....رویا درحالیکه دستاش میلرزید به من نگاه میکردچاقو از دستش پایین افتاد...منم بهت زده نگاهش میکردم انگار به پاهام وزنه وصل کرده باشن نمیتونستم از جام تکون بخورم..آروم آروم پاهامو تکون دادم کم کم مغزم به کار افتادوسریع خودمو به رویا رسوندم...
-ت...تو چی..توچیکارکردی دیونه ...رویا باصدای ضعیفی که به زور شنیده میشد گفت:
-باباتو کجارفته بودی چرامنونبردی...خانم رضایی بهمون نزدیک شد..
-یاخدا تو چیکاری کردی دختر..
-آقای جهانبخش زود بیارش پایین باید ببریمش بیمارستان...سرمو تکون دادم رویا رو بلند کردمو از راه پله پایین رفتم..اونو تو ماشین گذاشتمو خودمم سوار شدم ...خانم رضایی وراننده هم سوارشدن وماشین راه افتاد...
-رویا عزیزم سعی کن بیدار بمونی ....نخواب
چشماشو روهم میذاشت دوباره بازشون میکرد...
-ببین بابا کنارته پس نخواب میخوام باهات حرف بزنم...کلی آلوچه برات خریده بودم اگه بخوابی همشو میدم به ترانه خودمم میشم بابای ترانه..باصدای کم جونی گفت:
نویسنده:S
۸.۲k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.