رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۹
-اینکار رو باهام نکنید، این حرفها رو هم نزنید.
-چرا؟
بغضم گرفت.
-دلیلشو نمیتونم بگم.
نگاهشو بین هردوتا چشمهام چرخوند.
-چرا؟
سکوت کردم و چشمهامو بستم.
-قبلا کسیو دوست داشتی؟
با بغض سرمو بالا و پایین کردم.
دستش محکمتر دور کمرم حلقه شد.
-ولت کرد؟
با بغض خندیدم.
-کاش ولم کرده بود، اینطور امید داشتم که یه
روزي میبینمش.
-منظورت چیه؟
چشمهاي لبریز از اشکمو باز کردم.
-قرار بود بعد از سربازیش عقد کنیم، اما یه روز، یه روز نحس، وقتی میخواست از اینور خیابون به اونور
بره...
بغضم شکسته شد که چشمهامو بستم.
سریع دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: گریه نکن
نمیخوام تعریف کنی خودم فهمیدم.
صداي هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
تو بغلش گرفتم.
-گریه نکن، لطفا.
اما بغض چند وقتم تازه شکسته شده بود اشکهام قصد تموم شدن نداشتند.
صداي هق هقم بلند شد و به کتش چنگ زدم که
محکمتر بغلم کرد، یه دستشو پشت سرم گذاشت و
سرشو به سرم تکیه داد.
با لحنی که تا حالا ازش نشنیدم گفت: با اینکه نمی
تونم گریه کردنتو ببینم ولی گریه کن تا خالی بشی.
لبشو روي سرم گذاشت و آروم گفت: ولی بدون من
زجر میکشم.
لبمو به دندون گرفتم و صداي هق هقمو خفه کردم.
لعنتی چرا داري این حرفها رو بهم میزنی؟ مگه برات مهمم؟
روي سرمو بوسید که وجودم پر از حسی شد که
شدید سردرگمم کرد.
آغوشش درست مثل یه مسکن بود و دستش که
دورم حلقه بود مثل یه لالایی، انگار بازم اومده که
زندگیمو دگرگون کنه، انگار بازم اومده که... نابودم
کنه یا از نو بسازتم؟
-مطهره یه چیزي بهت...
با دیدن اینکه خوابه حرفمو قطع کردم و لبخندي
روي لبم نشست.
گرفتمش و روي پام خوابوندمش و تو بغلش گرفتم
که سرش به بدنم تکیه داده شد.
ادامه دارد...
#پارت_۵۹
-اینکار رو باهام نکنید، این حرفها رو هم نزنید.
-چرا؟
بغضم گرفت.
-دلیلشو نمیتونم بگم.
نگاهشو بین هردوتا چشمهام چرخوند.
-چرا؟
سکوت کردم و چشمهامو بستم.
-قبلا کسیو دوست داشتی؟
با بغض سرمو بالا و پایین کردم.
دستش محکمتر دور کمرم حلقه شد.
-ولت کرد؟
با بغض خندیدم.
-کاش ولم کرده بود، اینطور امید داشتم که یه
روزي میبینمش.
-منظورت چیه؟
چشمهاي لبریز از اشکمو باز کردم.
-قرار بود بعد از سربازیش عقد کنیم، اما یه روز، یه روز نحس، وقتی میخواست از اینور خیابون به اونور
بره...
بغضم شکسته شد که چشمهامو بستم.
سریع دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: گریه نکن
نمیخوام تعریف کنی خودم فهمیدم.
صداي هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
تو بغلش گرفتم.
-گریه نکن، لطفا.
اما بغض چند وقتم تازه شکسته شده بود اشکهام قصد تموم شدن نداشتند.
صداي هق هقم بلند شد و به کتش چنگ زدم که
محکمتر بغلم کرد، یه دستشو پشت سرم گذاشت و
سرشو به سرم تکیه داد.
با لحنی که تا حالا ازش نشنیدم گفت: با اینکه نمی
تونم گریه کردنتو ببینم ولی گریه کن تا خالی بشی.
لبشو روي سرم گذاشت و آروم گفت: ولی بدون من
زجر میکشم.
لبمو به دندون گرفتم و صداي هق هقمو خفه کردم.
لعنتی چرا داري این حرفها رو بهم میزنی؟ مگه برات مهمم؟
روي سرمو بوسید که وجودم پر از حسی شد که
شدید سردرگمم کرد.
آغوشش درست مثل یه مسکن بود و دستش که
دورم حلقه بود مثل یه لالایی، انگار بازم اومده که
زندگیمو دگرگون کنه، انگار بازم اومده که... نابودم
کنه یا از نو بسازتم؟
-مطهره یه چیزي بهت...
با دیدن اینکه خوابه حرفمو قطع کردم و لبخندي
روي لبم نشست.
گرفتمش و روي پام خوابوندمش و تو بغلش گرفتم
که سرش به بدنم تکیه داده شد.
ادامه دارد...
۶۴۶
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.