رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۷
لعنت بهت پسر، لعنت.
کلافه و عصبی دستهامو توي موهام فرو کردم.
دکتر بهم گفت که شاید مطهره بتونه باعث درمانم
بشه، اما چجوري بهش بگم که احساس وسیله بودن
نکنه؟
چرا باید به اون کشش داشته باشم؟ چرا؟
چجوري بهش بگم که شانس درمان شدنمه؟ اگه
اینو بگم فکر میکنه که من فقط واسه این بهش
توجه میکنم چون شاید باهاش بتونم درمان بشم.
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
اما مگه غیر از اینه؟ مگه فقط به چشم یه وسیله بهش نگاه نمیکنم؟ ولی چی باعث میشه که منه
لعنتی بهش کشش داشته باشم؟!
****
#مطهره
ساعت سه شبه و هر پنج تاشون عین چی زود
خوابشون برده به جز منه بدبخت که هی از ساعت
دوازده دارم تو جام وول میخورم.
فکر و خیال اجازهی خوابیدم بهم نمیده.
درآخر بلند شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
یه شال روي سرم انداختم و مانتومو بدون بستن
دکمههاش پوشیدم و بعد از برداشتن پتو از اتاق
بیرون اومدم.
کفشهامو پام کردم و از ویلا خارج شدم.
دریا توي شب برخلاف روز رعب انگیزه.
هوا شدید سرد بود که سریع پتو رو دور خودم
پیچیدم.
یه تخته سنگ پیدا کردم و پشت بهش نشستم که
شنهاي سرد لرزي تو بدنم انداختند.
به تخته سنگ تکیه دادم و پتو رو محکمتر گرفتم.
بادي آرومی که میوزید آرومم میکرد اما احساس
تنهایی آرامشو زود به هم میزد.
چقدر سخته وقتی دورت پر از آدمه حس کنی خیلی
تنهایی؛ چقدر خوبه وقتی احساس تنهایی سراغت
میاد یادت بیوفته که یکی به فکرته، دوست داره؛
سالهاست که دیگه این حس از بین رفته و جاشو
به یه حفرهی پر درد عمیقی توي قلبم داده.
نفس عمیقی کشیدم.
با نشستن کسی کنارم هینی کشیدم و از ترس از جا
پریدم.
با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد
شدند.
خونسرد پاهاشو دراز و زیپ کتشو بست.
-بشین.
با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنید؟
-همون کاري که تو میکنی.
اخم کردم
-این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
دست به سینه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
خواستم برم که مچمو گرفت و به سمت زمین
کشیدم که تعادلمو از دست دادم و با صورت رفتم
روي رونش.
از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص بلند شدم و بدون
فکر و بیاراده به سمت موهاش هجوم بردم.
-خیلی بیشعورید، دردم گرفت.
با درد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد دستهامو
جدا کنه.
-ول کن مطهره میسوزه.
یه دفعه به خودم اومدم که سریع ولش کردم.
خواستم عقب بکشم اما مچمهامو گرفت و روي
خودش پرتم کرد که نفس تو سینم حبس شد.
آرومتر خندید.
-آروم باش.
-هستم ولم کنید.
با پررویی به چشمهام زل زد و گفت: ولت نمیکنم،
دوست دارم نزدیکم باشی.
انگشت اشارشو روي گونم گذاشت و به پایین
حرکت داد که قلبم ضربان تندي گرفت.
مست شدهی چشمهاش بودم و قفل کرده بودم
انگشتشو روي لبم کشید.
#پارت_۵۷
لعنت بهت پسر، لعنت.
کلافه و عصبی دستهامو توي موهام فرو کردم.
دکتر بهم گفت که شاید مطهره بتونه باعث درمانم
بشه، اما چجوري بهش بگم که احساس وسیله بودن
نکنه؟
چرا باید به اون کشش داشته باشم؟ چرا؟
چجوري بهش بگم که شانس درمان شدنمه؟ اگه
اینو بگم فکر میکنه که من فقط واسه این بهش
توجه میکنم چون شاید باهاش بتونم درمان بشم.
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
اما مگه غیر از اینه؟ مگه فقط به چشم یه وسیله بهش نگاه نمیکنم؟ ولی چی باعث میشه که منه
لعنتی بهش کشش داشته باشم؟!
****
#مطهره
ساعت سه شبه و هر پنج تاشون عین چی زود
خوابشون برده به جز منه بدبخت که هی از ساعت
دوازده دارم تو جام وول میخورم.
فکر و خیال اجازهی خوابیدم بهم نمیده.
درآخر بلند شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
یه شال روي سرم انداختم و مانتومو بدون بستن
دکمههاش پوشیدم و بعد از برداشتن پتو از اتاق
بیرون اومدم.
کفشهامو پام کردم و از ویلا خارج شدم.
دریا توي شب برخلاف روز رعب انگیزه.
هوا شدید سرد بود که سریع پتو رو دور خودم
پیچیدم.
یه تخته سنگ پیدا کردم و پشت بهش نشستم که
شنهاي سرد لرزي تو بدنم انداختند.
به تخته سنگ تکیه دادم و پتو رو محکمتر گرفتم.
بادي آرومی که میوزید آرومم میکرد اما احساس
تنهایی آرامشو زود به هم میزد.
چقدر سخته وقتی دورت پر از آدمه حس کنی خیلی
تنهایی؛ چقدر خوبه وقتی احساس تنهایی سراغت
میاد یادت بیوفته که یکی به فکرته، دوست داره؛
سالهاست که دیگه این حس از بین رفته و جاشو
به یه حفرهی پر درد عمیقی توي قلبم داده.
نفس عمیقی کشیدم.
با نشستن کسی کنارم هینی کشیدم و از ترس از جا
پریدم.
با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد
شدند.
خونسرد پاهاشو دراز و زیپ کتشو بست.
-بشین.
با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنید؟
-همون کاري که تو میکنی.
اخم کردم
-این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
دست به سینه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
خواستم برم که مچمو گرفت و به سمت زمین
کشیدم که تعادلمو از دست دادم و با صورت رفتم
روي رونش.
از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص بلند شدم و بدون
فکر و بیاراده به سمت موهاش هجوم بردم.
-خیلی بیشعورید، دردم گرفت.
با درد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد دستهامو
جدا کنه.
-ول کن مطهره میسوزه.
یه دفعه به خودم اومدم که سریع ولش کردم.
خواستم عقب بکشم اما مچمهامو گرفت و روي
خودش پرتم کرد که نفس تو سینم حبس شد.
آرومتر خندید.
-آروم باش.
-هستم ولم کنید.
با پررویی به چشمهام زل زد و گفت: ولت نمیکنم،
دوست دارم نزدیکم باشی.
انگشت اشارشو روي گونم گذاشت و به پایین
حرکت داد که قلبم ضربان تندي گرفت.
مست شدهی چشمهاش بودم و قفل کرده بودم
انگشتشو روي لبم کشید.
۶۶۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.