رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۸
نفس بریده گفتم: دست از سرم بردارید.
قفسهی سینهش طولانی بالا و پایین میشد.
-تازه پیدات کردم.
با تعجب گفتم: چی؟
پاهاشو از هم باز کرد و باهاشون بدنمو قفل کرد که
از خجالت گر گرفتم.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
آروم لب زد: توي لعنتی چی داري؟
نفس زنان گفتم: لطفا... ولم کنید.
به چشمهام نگاه کرد.
-چرا اینقدر ازم فرار میکنی؟
سکوت کردم.
-ازم بدت بیاد؟
-نه.
پتو که از روي شونهی چپم افتاده بود رو روي شونم انداخت.
-ممکنه یکی بیاد، ولم کنید.
مچهامو ول کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد.
-همه خوابن.
-برید یه جاي دیگه بشینید.
شالمو مرتب کرد.
-دوست دارم کنارت باشم.
اشک توي چشمهام حلقه زد.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲۳)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۵۹-اینکار رو باهام نکنید، این حرفها ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۰وجودم پر از حس ناشناختهاي شد که تا...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۵۷لعنت بهت پسر، لعنت.کلافه و عصبی دس...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۵۶کشیده و آرومتر گفتم: استاد.چپ چپ ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط