رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۰
وجودم پر از حس ناشناختهاي شد که تا حالا
احساش نکرده بودم.
شالش کمی از هم باز شده بود و تیکهاي از موهاش
توي صورتش ریخته شده بود.
دوست داشتم همیشه توي بغلم باشه و دستمو توي
موهاش بکشم.
موهاشو پشت گوشش بردم و پتو رو خوب روش
کشیدم.
به اطراف نگاه کردم.
نمیتونم که ببرمش توي ویلاش ممکنه همکلاسی
هاش بیدار بشند اونوقته که اول حرف واسه من و
خودشه اگه هم نبرمش بدجور سرما میخوره.
با فکري که به ذهنم رسید آروم روي شنها
خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم.
بلند شدم و به سمت ویلاي خودم رفتم.
آروم وارد ویلا شدم و بعد از برداشتن سوئیچ در
ماشینو باز کردم و سوئیچو توي قفل کردم و
چرخوندم.
ترمز دستیو پایین کشیدم و بدون روشن کردن
ماشین با هزار زحمت از ویلا بیرونش آوردم و بعد
توي ماشین نشستم و روشنش کردم.
بعد از اینکه مطهره رو توي ماشین گذاشتم سوار
شدم و به سمت جاده روندم.
گوشیمو برداشتم و به فرهاد یکی از دوستهاي صمیمیم زنگ زدم.
چندین بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره صداي خواب
آلودش بلند شد: نصفه شبی مرض داري زنگ میزنی
مردم آزار؟
-هنوز شمالی؟
-آره، چطور؟
-پس دارم میام ویلات.
سرفهاي کرد.
-چرا؟ مگه ویلاي دانشگاهت نیستی؟
-میام واست میگم.
خمیازهاي کشید.
-خیلوخب، زود بیا میخوام بکپم بیدارم کردي.
کوتاه خندیدم.
-باشه.
تماسو قطع کردم.
#مطهره
چشم بسته خمیازهاي کشیدم و غلتی زدم.
دستمو زیر بالشت بردم.
چه تخت نرمی!
کش و قوسی به خودم دادم اما یه دفعه دستم به یه
پوستی برخورد.
با استرس آروم دستمو روش کشیدم که دیدم
صورته و از ته ریشش معلومه مرده با این فکر مثل
جت بلند شدم و به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و
دستمو روي دهنم گذاشتم.
یا خدا! این کنار من...
با دیدن بالا تنهی لختش نفسم بند اومد و سریع
پتومو کنار زدم اما دیدم همه چیز تنمه.
ضربان قلبم روي هزار رفته بود.
نگاهی به موقعیت خودم انداختم.
تو یه اتاق بودیم اونم روي یه تخت!
دستمو روي قلبم گذاشتم.
نکنه یه بلایی سرم آورده باشه؟ من کنار این چه
غلطی میکنم؟
شالمو روي بازوي ورزیدهش گذاشتم و با دست یخ کردم تکونش دادم.
-استاد؟
فقط به طرفم چرخید که موهاش توي صورتش
ریختند و دستشو زیر بالشت برد.
به معناي واقعی گریم گرفته بود.
اینبار محکمتر تکونش دادم که با صداي ضعیف و
خش داري گفت: نکن.
دندونهامو روي هم فشار دادم و اینبار بالشتمو
برداشتم و محکم توي سرش کوبیدم که از جا پرید و
گیج و قفل کرده بهم نگاه کرد.
عصبی گفتم: من اینجا کنار شما روي یه تخت چی
کار میکنم؟ هان؟ چرا شما لباس تنتون نیست.
ادامه دارد...
#پارت_۶۰
وجودم پر از حس ناشناختهاي شد که تا حالا
احساش نکرده بودم.
شالش کمی از هم باز شده بود و تیکهاي از موهاش
توي صورتش ریخته شده بود.
دوست داشتم همیشه توي بغلم باشه و دستمو توي
موهاش بکشم.
موهاشو پشت گوشش بردم و پتو رو خوب روش
کشیدم.
به اطراف نگاه کردم.
نمیتونم که ببرمش توي ویلاش ممکنه همکلاسی
هاش بیدار بشند اونوقته که اول حرف واسه من و
خودشه اگه هم نبرمش بدجور سرما میخوره.
با فکري که به ذهنم رسید آروم روي شنها
خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم.
بلند شدم و به سمت ویلاي خودم رفتم.
آروم وارد ویلا شدم و بعد از برداشتن سوئیچ در
ماشینو باز کردم و سوئیچو توي قفل کردم و
چرخوندم.
ترمز دستیو پایین کشیدم و بدون روشن کردن
ماشین با هزار زحمت از ویلا بیرونش آوردم و بعد
توي ماشین نشستم و روشنش کردم.
بعد از اینکه مطهره رو توي ماشین گذاشتم سوار
شدم و به سمت جاده روندم.
گوشیمو برداشتم و به فرهاد یکی از دوستهاي صمیمیم زنگ زدم.
چندین بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره صداي خواب
آلودش بلند شد: نصفه شبی مرض داري زنگ میزنی
مردم آزار؟
-هنوز شمالی؟
-آره، چطور؟
-پس دارم میام ویلات.
سرفهاي کرد.
-چرا؟ مگه ویلاي دانشگاهت نیستی؟
-میام واست میگم.
خمیازهاي کشید.
-خیلوخب، زود بیا میخوام بکپم بیدارم کردي.
کوتاه خندیدم.
-باشه.
تماسو قطع کردم.
#مطهره
چشم بسته خمیازهاي کشیدم و غلتی زدم.
دستمو زیر بالشت بردم.
چه تخت نرمی!
کش و قوسی به خودم دادم اما یه دفعه دستم به یه
پوستی برخورد.
با استرس آروم دستمو روش کشیدم که دیدم
صورته و از ته ریشش معلومه مرده با این فکر مثل
جت بلند شدم و به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و
دستمو روي دهنم گذاشتم.
یا خدا! این کنار من...
با دیدن بالا تنهی لختش نفسم بند اومد و سریع
پتومو کنار زدم اما دیدم همه چیز تنمه.
ضربان قلبم روي هزار رفته بود.
نگاهی به موقعیت خودم انداختم.
تو یه اتاق بودیم اونم روي یه تخت!
دستمو روي قلبم گذاشتم.
نکنه یه بلایی سرم آورده باشه؟ من کنار این چه
غلطی میکنم؟
شالمو روي بازوي ورزیدهش گذاشتم و با دست یخ کردم تکونش دادم.
-استاد؟
فقط به طرفم چرخید که موهاش توي صورتش
ریختند و دستشو زیر بالشت برد.
به معناي واقعی گریم گرفته بود.
اینبار محکمتر تکونش دادم که با صداي ضعیف و
خش داري گفت: نکن.
دندونهامو روي هم فشار دادم و اینبار بالشتمو
برداشتم و محکم توي سرش کوبیدم که از جا پرید و
گیج و قفل کرده بهم نگاه کرد.
عصبی گفتم: من اینجا کنار شما روي یه تخت چی
کار میکنم؟ هان؟ چرا شما لباس تنتون نیست.
ادامه دارد...
۸۱۴
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.